در تبیین این فراز نورانی سه نکته در جلسه قبل بیان شد.
چهارمین نکته پاسخ به این سؤال است که چه چیزهایی موجب عزت حقیقی انسان میشوند؟
یک: عبودیت
اولین چیزی که به انسان عزت حقیقی میدهد بندگی و عبودیت خداست. قبلاً مطلبی را از «عامر شعبی» که از بزرگان تابعین است نقل کردیم[۲] که وی میگوید: امير مؤمنان علیه السلام بى مقدّمه و بدون تأمّل، نُه سخن گفت كه با آن، چشم بلاغت را در آورد و گوهرهاى حكمت را يتيم ساخت و همگان را از رسيدن به يكى از آنها ناكام نمود. سه تا از اين حكمتها که درباره ادب بود را نقل کردیم، سه تای دیگر درباره مناجات است که چنین است:
إلهي كَفى لي عِزّاً أن أكونَ لَكَ عَبداً. و كَفى بي فَخراً أن تَكونَ لي رَبّاً. أنتَ كَما احِبُّ فَاجعَلني كَما تُحِبُّ.[۳]
خداى من! عزّت، همين برايم بس كه بنده توام. و فخر، برايم همين بس كه تو پروردگار منى. تو آن گونهاى كه من دوست دارم، پس مرا آنسان ساز كه تو دوست دارى.
بنابراین عبودیت، اساس و پایه ارزش و عظمت انسان و بالاترین عزت اوست، این گوهر ناب حتی از رسالتی که برای انبیاست هم مهمتر است، چه اینکه در تشهد نماز، اول مسئله عبودیت مورد اقرار قرار میگیرد بعد مسئله رسالت: «أشهَدُ أنَ مُحَمَّدًا عَبدُهُ و رَسولُه»[۴]
در روایت دیگری از آن حضرت نقل شده که میفرماید:
مَن أرادَ الغِنى بِلا مالٍ، والعِزَّ بِلا عَشيرَةٍ، والطّاعَةَ بِلا سُلطانٍ، فَلْيَخرُجْ مِن ذُلِّ مَعصِيَةِ اللَّهِ إلى عِزِّ طاعَتِهِ؛ فإنَّهُ واجِدٌ ذلكَ كُلَّهُ.[۵]
هر كه مىخواهد بدون داشتن مال و ثروت، بىنياز باشد و بدون داشتن ايل و تبار، عزتمند و بدون برخوردارى از قدرت، فرمانش برده شود، پس بايد از خوارى معصيت خدا به عزّت طاعت او در آيد؛ در اين صورت، همه آنها را مىيابد.
عزتی از این بالاتر نمیباشد که خداوند منان که آفریدگار هستی است، طبق آن حدیث قدسی نقل شده راجع به ماه رجب، میفرماید:
أنَا جَليسُ مَن جالَسَني، و مُطيعُ مَن أطاعَني. [۶]
من، همنشين آنم كه با من همنشينى كند و فرمانبُردار آنم كه از من، فرمان ببَرد.
نقل میکنند پیرمردی در بازار تبریز حمالی و بارکشی میکرد. یک روز میبیند بچهای که روی پشت بام مشغول بازی است از سوراخی که برای تهویه هوا در سقف ایجاد میکردند به پایین پرت میشود. پیرمرد همان لحظه فریاد میزند «نگهش دار!». مردم با تعجب میبینند بچه میان آسمان و زمین معلق ماند و پیرمرد هم به آرامی او را گرفت و گذاشت روی زمین.
مردم جمع میشوند و هر کس چیزی میگوید، یکی میگوید: تو از اولیاء الله هستی، دیگری میگوید: تو حضرت خضر هستی... ولی حمّال با خونسردی میگوید: نه، من کار مهمی نکردم، فقط شصت سال است که هر چه خدا فرموده بود؛ گفتم چشم و اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او هم اجابت کرد.