به نام مقدّس حضرت مهدی علیه السلام. تسبیح گِلی سیاه که با آن صلوات میفرستی را هم به دیوار رو به قبله آویزان کن که کسی آن را نبیند و فقط خود برداری و صلوات را بشمری و به جای اوّلش آویزان کنی.
روحانی کاروان، حاج احمد آقا تهرانی، فرزند مرحوم حاج شیخ عباس تهرانی بود. آیة الله اراکی به ایشان فرمود: ما از الآن در خدمت شما هستیم. هر کجا بگویید، میخوابیم، هر کجا بگویید، مینشینیم!
با بهت و حیرت گفت: من زبیده بوشایش اهل الجزایر هستم. از لحظهای که برای آمدن به حج، سوار هواپیما شدم، از خدا خواستم که با تو ملاقات کنم و گفتم: خدایا! آیا میشود بار دیگر او را کنار کعبه ببینم؟!
از خیابانی خاکی عبور میکردم، دری باز شد، گویا باغ خودم است. در باغ که باز شد، رفتم داخل باغ. منظره آن باغ را اصلاً نمیتوان توصیف کرد! از بس درخت داشت، آفتاب داخل آن نمیشد! به تمام درختان میوهای آویزان شده، قناریها خواندنی میکنند! من هر چه نگاه کردم، ندیدم ...
هنگام سحر حاجی مرا برای خواندن نماز صبح بیدار کرد. در آن هنگام اذان مسجد زینبیه تمام شده بود، نماز صبح را خواندم و گفتم: یا امام حسین علیه السلام صبح عاشورا شد، ولی خبری از شفای پای من نشد!
آقا سید جعفر منقلب شد و گفت: من دیشب در حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بودم، پس از بیرون آمدن به این فکر افتادم که من یک عمر برای امام حسین علیه السلام گریه کردم، ولی کسی را نگریاندم و این اجر نصیب من نشده، این فکر مرا مشغول کرد،
من اغلب شبها به منزل میرفتم. در یکی از این شبها که کارم تا ساعت یازده طول کشیده بود، دایی پدرم نگذاشت به منزل بروم و گفت شام را بخور و همین جا بخواب. من هم پس از صرف شام به اطاق جنب اطاق دایی رفتم. دو دختر یکی در حدود هیجده، نوزده ساله و دیگر در حدود پانزده، ...
من که بعد از بیست و سه سال ازدواج فرزندی نداشتم، به الطاف خداوند و توجهات ائمه و آن دعای خالص حضرت عالی صاحب دو فرزند به نام سید طاها و فاطمه سادات شدهام
وقتی به حال احتضار درآمدم، دیدم شیاطین آمدند و دربارۀ اعتقاداتم با من وارد بحث شدند و گفتند: دین تو باطل است و باید از آن دست برداری، من پاسخ آنها را دادم و گفتم از دینم دست برنمیدارم
من سه شب است که پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله را خواب میبینم که حضرت میفرماید: «این کتاب را به نجف ببر. من خودم که نجف نمیروم و آنجا کسی را نمیشناسم. شما که به نجف میروید و آقایان را میشناسید این کتاب را ببرید نجف». من هم آوردهام خدمت شما