در تاریخ 23/6/1386 یکی از دوستان، ماجرای عجیبی را نقل کرد که برای یکی از قاریان قرآن به نام آقای محمد رضا خُرّمیان[1] در حال سکته پیش آمده و لحظاتی را در عالم برزخ گذرانده بود. من مایل بودم شخصاً ایشان را ببینم و داستان را از زبان خودش بشنوم. چندی بعد به درخواست اینجانب ایشان به دفتر آستان حضرت عبدالعظیم علیه السلام تشریف آورد و آن ماجرا را همراه با چند خاطره جالب دیگر تعریف کرد. از ایشان خواهش کردم که خاطرات خود را به صورت مکتوب ارائه نماید، ایشان به درخواست اینجانب پاسخ مثبت داد. خاطرۀ نخست ایشان که مربوط به جریان سکتهای است که برایشان رخ داد، به این شرح است:
در 22/9/1384 که روز شنبه بسیار سردی بود و فردای آن مصادف با شهادت امام جعفر صادق علیه السلام بود، مشغول کار در دفتر امور مجلس وزارت امور خارجه بودم. ساعت یازده صبح جهت انجام کاری و برای رفتن به طبقۀ پنجم داخل آسانسور شدم. من در آسانسور تنها بودم. در حین حرکت به طرف بالا احساس کردم گویا شخصی یک مشت محکم به شکمم زد. به اطاق خودم برگشتم و از دل درد به خود میپیچیدم. فکر کردم که شاید مسموم شدهام، لذا دو سه مرتبه آب خوردم، اما اثر
نکرد. پس از نیم ساعتی متوجه شدم دست چپم از مچ تا آرنج درد شدیدی گرفته و انگار کسی دارد آن را با ارّه میبُرد. سپس چانهام هم مثل سنگ شد و درد تقریباً همۀ بدنم را گرفت.
دوستان همکار، مرا به بیمارستان سینا بردند. پس از سؤال و جوابهای پزشکی، دکتر گفت: باید از شما نوار قلب بگیریم، ظاهراً مشکل مهمی پیش آمده است. پس از این که نوار قلب را گرفتند و آن را دقیق بررسی کردند اعلام کردند که سکتۀ وسیعی کردهام، و حدود یک ساعت هم دیر به بیمارستان آمدهام.
مرا با برانکار به اطاق دیگری بردند. تا وسایل پزشکی را بیاورند و آماده کنند، شاید به اندازۀ یک دقیقه اطاق خلوت شد و من توانستم در همین فرصت کوتاه، به حضرت فاطمۀ زهراء علیها السلام توسل پیدا کنم. با چشمانی اشک آلود به آن حضرت سلام دادم و عرض کردم: یا فاطمۀ زهراء! من عمری است که از کودکی تا به امروز، قاری و تالی کتاب و قرآنی هستم که بر پدر بزرگوارت، پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله نازل شده، به بسیاری از شهرهای ایران و کشورهای جهان مسافرت کردم و با افتخار برای مردم دنیا این آیات الهی را تلاوت کردم، ضمن این که در انجمن خیریهای به نام خودتان (موسسه خیریه حضرت زهرای اطهر علیها السلام که توسط عدهای از بانوان متدیّنه به ثبت رسیده) افتخار خادمی دارم؛ خودتان دست مرا بگیرید و عنایت ویژهای بفرمائید.
پس از این توسل کوتاه، به همکارم که کنارم ایستاده بود گفتم با موبایلش به خانوادهام خبر بدهد. ایشان به منزل ما تلفن زد و داستان مریضی مرا به همسرم اطلاع داد و گفت هر چه سریعتر خود را به بیمارستان برساند.
بلافاصله همسرم به قصّاب موسسۀ خیریه تلفن میزند و از او میخواهد که فوراً چهارده گوسفند به نیّت چهارده معصوم ذبح کند و گوشت آنها را برای افراد بیبضاعتی که تحت پوشش موسسه خیریه هستند بفرستد.
بالاخره عملیات پزشکی شروع شد. طبق معمول رشته سیمهایی که به بدنم متصل شده بود را به صفحه مانیتور وصل کردند. پزشک معالجی که بالای سرم بود، آقایی بود به نام دکتر مولائی که فرد متدینی به نظر میرسید و به سرعت مشغول تزریق و عملیات پزشکی بود. در یک لحظه با «ایست قلبی» مواجه شدم و قلبم از کار افتاد.
در این لحظه دیدم صحنۀ بیمارستان عوض شد، چنان که گویی در یک دنیای دیگری وارد شدم. دیدم که در مقابل من هزاران نفر نشستهاند و هر کسی حرفی میزند. در عین حالی که همگی به من نگاه میکردند و من با تعجب به خود میگفتم: من تا چند دقیقه قبل کجا بودم؟ الآن کجا هستم؟ این آدمها کی هستند؟ چه میگویند؟ با که حرف میزنند؟ اصلاً چرا مرا به اینجا آوردند؟
در همین اثنا متوجه شدم شخصی در کنارم ایستاده که انگار فکر مرا میخواند. آن شخص به من گفت: میخواهند شما را به طرف آسمان ببرند.
یک دفعه دیدم همین تختی که روی آن خوابیده بودم، مانند آسانسور، به طرف بالا حرکت کرد و از طبقات مختلفی گذشت. از هر طبقهای که میگذشتم، آدمهای زیادی با لباسهای سفید نشسته بودند و بعضی مانند کسانی که مشغول ذکر گفتن هستند و بدن خود را جلو و عقب میبرند، خود را تکان میدادند.
در یک طبقهای که چند لحظهای در آنجا توقف کردم، آدمهای بسیار بلند قد با لباسهای سفید را دیدم که روی نوک انگشتان پایشان، مانند کسانی که رژه میروند، راه میرفتند و در همان حال مرا نگاه میکردند.
من خیلی از دیدن این منظره ترسیدم و فکر کردم که اینها از اجنّه هستند. جیغ زدم. آن شخص که همراهم بود به من گفت: نترس، اینها انسان هستند، اما دلیلی دارد که باید روی نوک پاهایشان راه بروند.
همراهم کمی به من آرامش داد و گفت این طبقه که الآن میرویم آخرین طبقۀ آسمان است و تو در آنجا مشکلت حل خواهد شد. خواستم از او سؤال کنم که اینجا کجاست و برای چه مرا به اینجا آوردهاند، که با چشم و ابرو به من اشاره کرد که حرف نزن!
وقتی به طبقۀ آخر رسیدیم، دیدم که صحرای بسیار بسیار عظیم و بزرگی است که شاید میلیونها انسان به صورت کفنپوش در آن نشستهاند و تا آنجا که چشم کار میکند مملو از جمعیت است.
برخی از آنها چهرههای بسیار شاد و خندان داشتند و برخی دیگر بسیار بسیار غبارآلود و غمناک و چهره در هم کشیده و ناراحت، گویی میخواهند گریه و زاری کنند. بسیاری از آنها زانوان غم در بغل گرفته بودند و به صورت انسانهای متحیر و بهت زده نشسته بودند و همۀ آنها در حال نگاه کردن به من بودند و انگار که منتظر بودند که من برای آنها قرآن بخوانم. یک دفعه متوجه شدم که صدای تلاوت قرآن میآید، خوب که دقت کردم متوجه شدم صدای خودم است که با صدای بلند این آیه را تلاوت میکردم:
(ونُنَزّلُ مِن القُرآن ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحمَة لِلمؤمِنان وَلا یَزیدُ الظالِمینَ اِلا خَسارا).[2]
در همین اثنا که این آیات الهی پخش میشد، متوجه شدم که سید بزرگواری با لباس روحانی و یک شال سبز دور کمر، بسیار بسیار زیبا و با جبروت، آهسته آهسته، قدمزنان، به طرف من میآید. جلوتر که آمد دیدم در عمرم، انسانی به این زیبایی و نورانیت و با این هیبت و جبروت ندیده بودم؛ پیشانیای بلند، چشمانی درشت با ابروانی پیوسته و مشکی و محاسنی سیاه و تقریباً بلند، با قد و قوارهای بسیار مناسب و کمی سمین.
سیّد آمد و گوشۀ تختی که من روی آن خوابیده بودم، ایستاد و همچنان به من نگاه میکرد. خیز برداشتم که به جمال پرفروغ و نورانیش سلام کنم، اما متوجه شدم که زبانم قفل شده است. مجدداً خواستم عرض ارادت کنم، تا سه مرتبه، اما دیدم که دهانم قفل شده، و نمیتوانم صحبت کنم. شاید که تصرف کرده بودند، نمیدانم، اما هم چشمم میدید و هم گوشم صداها را میشنید.
در همین اثنا که جمعیت همچنان مرا نگاه میکردند و آیات قرآن همچنان پخش میشد و من و آن آقای بزرگوار، همزمان به همدیگر نگاه میکردیم، ایشان به آن آقایی که از اوّل کنار بنده بود، با پشت دستشان اشاره فرمودند و به یک حالت تشر، و فوقالعاده پر جاذبه فرمودند: «این آقا را به دنیا برگردانید!»
پس از شنیدن این سخنان، صحنه عوض شد و من خودم را بر روی تخت بیمارستان دیدم و یک دفعه بلند شدم روی تخت نشستم. دیدم کسانی که دور من جمع شده بودند با صدای بلند گفتند: صلوات بفرستید، مرده زنده شد، مرده زنده شد!
برخی بلند بلند صلوات میفرستادند و بعضی از نزدیکان _ از جمله همسرم که در این فاصله آمده بود _ مشغول گریه کردن بودند و مرتب خدا را شکر میکردند.
در این فاصله که قلب من ایستاده بود، دکتری که بالای سرم بود، از آن دو نفر همراهم که مرا از اداره به بیمارستان برده بودند، پرسیده بود که این آقا کیست؟ آنها در جواب گفته بودند که ایشان همکار ما در وزارت امور خارجه است و ضمناً قاری قرآن هم هست.
وقتی که پس از چند ثانیه من تازه متوجه شدم که قضیه چی بوده و فهمیدم که از این دنیا رفته بودم و به لطف و عنایت خداوند متعال و محبت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، دوباره به این دنیا برگشتم، شروع کردم به گریه کردن و با صدای بلند چند مرتبه گفتم: یا فاطمۀ زهراء، یا فاطمۀ زهراء!
سپس آن آقای دکتری که ظاهری آراسته داشت و به نظر متدین میرسید، به من گفت: برو خدای را شکر کن، زیرا خدا به احترام همین قرآنی که تلاوت میکنی، شما را مجدداً به دنیا بازگرداند.
گفتم: مگر چطور شده؟
گفت: وقتی انسان ایست قلبی پیدا میکند، حدّاکثر در پانزده تا بیست ثانیه میتوان قلب را به وسیلۀ شوک به کار انداخت، در حالی که قلب شما نزدیک به دو دقیقه از کار افتاد و هر چه تلاش کردیم، نتوانستیم کاری بکنیم تا احیا شود. آن دو خانم پرستاری هم که مشغول کارهای اوّلیه برای برگرداندن قلبتان بودند، مأیوس شدند و گفتند کار ایشان تمام شده و روی برگۀ بیمارستان نوشتند که او را به سردخانه منتقل کنید و خودشان هم رفتند. اما من وقتی شنیدم که شما قاری قرآن هستید، گویا شخصی در گوشم گفت که نرو، این آقا برمیگردد و من به احترام قرآن، اینجا در کنار شما ایستادم تا این که شما مجدداً به این دنیا برگشتید. قدر و منزلت خودت را بدان، چون زنده شدن شما به طور قطع و یقین، معجزه خداوند بوده است که شامل حالت شده. هر لحظه خدا را شکر کن و در نمازهایت مرا هم دعا کن.
پس از این قضایا، به بخش C.C.U بیمارستان قلب شهید رجائی منتقل شدم و حدود پانزده روز در آن بیمارستان بستری بودم. در این مدت برخی از بزرگان و علما و رؤسای هیأتهای مذهبی، از جمله وزیر خارجه و معاونین و مدیران کل و دیگر همکاران وزارتخانه و اکثر طبقات قاریان قرآن به دیدنم آمدند. وقتی جناب شهریار پرهیزگار تشریف آوردند و ماجرا را برایش تعریف کردم، فرمودند: از شنیدن این اتفاقی که برای شما افتاده، ما به خودمان امیدوار شدیم که همین آیات قرآنی که همه روزه تلاوت میکنیم، یقیناً یک روزی دست ما را خواهد گرفت که تاکنون هم گرفته و ما را از خیلی خطرات نجات داده است.
پس از مرخص شدن از بیمارستان، حدود دو ماه در منزل استراحت کردم. یک روز به اتفاق سفرا و کارداران نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران که برای سمینار به تهران آمده بودند، خدمت مقام معظم رهبری رسیدم. پس از اتمام برنامه، در موقع صرف شام، جناب آقای دکتر خرازی داستان بیماری بنده را به حضرت آقا فرمودند و مقام معظم رهبری با تعجب به بنده فرمودند: خودت از زبان خودت داستان بیماری را شرح بده.
من هم داستان را از لحظهای که از این دنیا رفتم تا لحظهای که برگشتم، به طورکامل برای حضرت آقا نقل کردم. ایشان خیلی تعجب کردند و فرمودند: اگر ممکن است یک بار دیگر از اوّل تا آخر برایم شرح بده.
مجدداً داستان را از اوّل تا آخر شرح دادم. در پایان، مقام معظم رهبری فرمودند:
این داستان و قضیۀ عجیبی که برای شما اتفاق افتاده، اوّلاً شبیه به یک معجزه است که در این عصر و زمانه، خیلی کم برای کسی اتفاق میافتد. ثانیاً تمامی این حوادث، مطابق با روایات و اعتقادات ماست که از لحظۀ ورود به عالم برزخ نوعاً برای کسانی که در مسیر صراط مستقیم الهی و در مسیر اهل بیت علیهم السلام هستند اتفاق میافتد و آن سید بزرگواری که قدرت تصرف داشته و توانسته شما را از آن نشئه به این نشئۀ دنیا برگرداند، مسلماً یکی از ذوات محترم اهل بیت علیهم السلام بوده است و چون این قضیه در شب شهادت امام جعفر صادق علیه السلام اتفاق افتاده است، و با آن نشانههایی که بیان داشتید، احتمالاً یا حضرت امیر علیه السلام و یا امام جعفر صادق علیه السلام بوده است.
بعد فرمودند: شما قدر خودت را بدان و از این پس صدای هر اذانی را که میشنوی، همان لحظه خدا را شکر کن و بگو که خدایا سپاس میگویم تو را که به من عمر طولانی مرحمت فرمودی تا یک بار دیگر صدای اذان دین تو را بشنوم.
سپس دستور فرمودند: به صدا و سیما بفرمائید که از این قضیه گزارش یا فیلمی تهیه شود تا مردم ببینند و در جریان قرار گیرند، شاید موجب عبرت مردم قرار گیرد.