آیة الله سید عبدالجواد عَلَم الهُدی، در ضمن سخنرانیای در تالار شیخ صدوقِ آستان مقدس حضرت عبدالعظیم علیه السلام، دو کرامت از آن حضرت نقل کردند. من از ایشان تقاضا کردم که آنها را مکتوب کنند. ایشان در تاریخ 25/7/1376 متن ذیل را ارسال فرمود:
مرحوم مغفور سیّد عبدالمهدی سِلمی نجفی، پسر دایی پدرم، که در زمان رضاخان پهلوی در تهران تبلیغ میکرد، به دستور طاغوت وقت دستگیر میشود. ایشان بعد از آزادی به ما فرمود: بعد از یک سال زندان به شهر بیرجند تبعید شدم. یکی از شبها که بسیار دلتنگ بودم،به حضرت عبدالعظیم متوسّل شدم و با چشم گریان به خواب رفتم. در رؤیا دیدم وارد مجلسی شدم که جالسین همه روحانی بودند، و صدر مجلس، سیّد عبدالعظیم با صورتی نورانی و مجلّل نشسته است. جلو رفتم و بعد از سلام شکایت حالم را به عرض رساندم.
فرمودند: «وقتی در تهران بودی نزد ما نمیآمدی؛ ولی بعد از این به دیدار ما بیا.»
از خواب بیدار شدم و تا صبح فکر میکردم. بعد از اذان صبح مأمور شهربانی در منزل آمد و گفت: عبدالمهدی سِلمی اینجاست؟
در منزل رفتم و خود را معرّفی کردم، گفت: مرخّص شدی، هر کجا میخواهی برو!
بدون هیچ تعرّض و تعقیب و تعهّد به تهران آمدم و با خود عهد کردم تا آخر عمر زیارت آن حضرت را شبهای جمعه ترک نکنم.
کرامت دوم آن بود که حقیر یکی دو سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی شبهای جمعه در مجلس توسّلی شرکت میکردم که جمع خاصّی در آن بودند و تا صبح طول میکشید. در آن مجلس بزرگانی بودند که در مسألۀ احضار ارواح اولیا نصیبی داشتند. یکی از آنان شبی از قول شخصی که راضی نبود با وضع اختناق و سلطۀ ساواک معرّفی شود، این ماجرا را نقل کرد:
یکی از مشاورین محمد رضا پهلوی که تا حدّی ایمان داشت و از عاقبت طغیان طاغوت ناراحت بود از من خواست اگر ممکن است به حضرت عبدالعظیم علیه السلام متوسّل شوم و عاقبت این سلطنت را از روح آن حضرت بپرسم. مدّتی بعد با مقدمات زیاد توفیق یافتم تا به روح مطهّر آن جناب نزدیک شوم. گویا آن حضرت میدانست حاجت من چیست، با خطابی تند فرمود: «به این مرد[1] بگوئید باید این هرزگیها را کنار بگذاری. من از خدای متعال خواستهام ریشۀ تو و اهلت را برای همیشه قطع نماید.»
آنجا دیگر اجازه نداشتم سؤال دیگری بکنم، ولی اصل مطلب را گرفتم. بعد ندیم شاه را دیدم و مطلب را به او گفتم، او سخت مضطرب شد و گفت چگونه این خطاب تند را به شاه برسانم.
چندی بعد ندیم شاه گفت: به هر طوری بود خودم را آماده کردم و روزی به شاه عین جریان را بدون نقل واسطه بیان کردم. شاه معنی کلمه هرزگی را نفهمید. حسین علا _ که نخستوزیر وقت بود _ را به حضور خواست و گفت میگویند در مملکت هرزگی هست؟ حسین علا گفت: خاطر شهریاری آسوده باشد، هیچ گونه هرزگی در مملکت وجود ندارد!
[1] . مقصود، شخص شاه بوده است.