یکی از خطبای معروف ضمن سخنرانی در حسینیۀ کوثر،[1] کرامتی از امام عصرعجل الله تعالی فرجه در مورد طلبهای نقل کرد، از ایشان پرسیدم منبع این داستان کیست؟ ایشان خطیب دیگری را معرفی نمود. از او هم منبع خبر را پرسیدم، گفت: این ماجرا را از یکی از مراجع تقلید معاصر، در زمانی که ایشان در مشهد منبر میرفت شنیدم.
به دلیل اهمیت موضوع، خدمت آن مرجع عالیقدر رسیدم،[2] و خبر منسوب به ایشان را نقل کردم. ایشان منکر مطلب شد و فرمود: آنچه من نقل کردهام چیز دیگری است که شاید آنان اشتباه نقل کردهاند، سپس ایشان جریان دیگری را نقل کردند که خلاصه آن این است:
این قضیه را من بلاواسطه از آقای خویی[3] نقل میکنم و ایشان هم بیواسطه از آقای شیخ محمد حسین اصفهانی و ایشان هم از صاحب اصلی ماجرا.
قضیه چنین بوده که یکی از دهات شاهرود ملّایی داشته که فوت میکند، پس از او پسرش آخوند آن محل میشود. وی با اینکه بیسواد بوده، همۀ امور دینی آن محل را اداره میکرد و تنها چیزی که از پدر برایش مانده بود، این بود که روزهای جمعه غسل جمعه میکرد!
یک روز به آینه نگاه میکند میبیند موی سفید در ریشش پیدا شده، متنبّه میشود که مردم در این مدت هر مسئلهای از من پرسیدند، هر چه به نظرم آمد، گفتم، در هر امری دخالت کردم، الآن وقت مرگ است، چه کنم؟! آنجا بیچاره میشوم، آینه از دستش میافتد.
پس از این ماجرا، برای جبران مافات، مردم محل را جمع میکند و منبر میرود و میگوید: ایها الناس! داستان من چنین بوده. هر چه گفتم بیخود گفتم. هر مسئلهای که پرسیدید و من جواب گفتم، اساسی نداشت. هر چه از شما گرفتم به ناحق بود! این من و این شما! هر کاری میخواهید بکنید!
مردم به او هجوم بردند، آب دهن به او افکندند، زدند و مجلس به هم خورد.
او آمد به منزل، به زن و بچهاش گفت دیگر من نمیتوانم اینجا بمانم، من میروم و شما را به خدا میسپارم.
سر به بیابان گذاشت، گرسنه و تشنه، هر جا میرسید، نان خشکی پیدا میکرد، میخورد تا رسید به تهران. خود او نقل میکند که وقتی به تهران رسیدم، همۀ غمهای عالم به دلم هجوم آورد، با خود گفتم آن گذشتهام، این هم آخرتم و این دنیا! وقتی بیچاره شدم، دیدم یک نفر کنارم راه میرود، نگاهی به من کرد و گفت: غصه نخور! دیدم دیگر هیچ غصهای ندارم، بعد به من فرمود: میروی فلان مدرسه (نشانی داد) به خادم میگویی که به تو اتاق بدهد، میدهد! بعد میروی پیش فلانی _ که اوّل فقیه شهر بود _ میگویی برایت شرایع تدریس کند، بعد میروی پیش فلان حکیم _ که او هم اوّل حکیم شهر بود _ میگویی که منطق برایت بگوید، هر وقت هم دلت گرفت من حاضرم.
وی نزد خادم مدرسه رفت، فوری حجرهای در اختیارش گذاشت. پیش فقیه و حکیم رفت و درس را نزد آنها شروع کرد (گویا خود حاج شیخ محمد حسین اصفهانی هم نزد آن حکیم، حکمت خوانده بود). روزی به استاد میگوید شما همسر
صیغهای گرفتهای و او هم کتاب را گذاشته در دولابچه[4] و شما بیمطالعه برای من درس میگویی.
استاد، بهت زده میشود، که این شخص کیست که اسرار زندگی مرا میداند. از وی میپرسد که: شما کی هستید؟ وی ماجرای خود را میگوید، استاد دست وی را میبوسد و برای وی خضوع میکند، شاگرد، متحیر میشود که این یعنی چه؟!
استاد میگوید: من از تو فقط یک درخواست دارم، فقط پنج دقیقه از آن آقا برای من وقت بگیر که من خدمتش برسم.
وی میگوید: این که مشکل نیست، من هر وقت بخواهم او وقت میدهد، هر چه بگویم گوش میدهد.
استاد گریه میکند و التماس میکند که برای من وقت بگیر، ولی او متوجه اهمیت موضوع نمیشود... .
بار دیگر که او را میبیند، میپرسد چه شد؟ پاسخ میدهد: از اینجا که رفتم، خواستم، آقا حاضر شد، من هنوز چیزی نگفته بودم که ایشان فرمود که به ایشان بگو: آن کاری (توبهای) که تو کردی، اگر او انجام دهد، ما خودمان میآییم. نمیخواهد وقت بگیرد.
در ادامه، استاد میگوید: درس را شروع کنیم؟ میگوید: آقا فرمود: درس لازم نیست و خداحافظی میکند و میرود و دیگر دیده نمیشود.
پس از این ماجرا برای آن استاد هم انقلابی روحی پیدا شد و اعتزال پیشه کرد.