آقای صدیقزاده که برای انجام کاری از طرف سردار افشار[1] به اینجانب معرفی شده بود، ضمن مطالبی داستان مسلمان شدن همسر مسیحی خود را _ که از کرامت امام رضا علیه السلام بود _ نقل کرد، من از او خواستم این جریان را بنویسد. متن نوشته او این است:
بنده در سال 1962 میلادی بعد از سه سال زندگی، کار و تحصیل در دانشکده فنی آلمان در شهر آخن، جهت ادامه تحصیل و کار، به سوئد، کشوری که در آن زمان فقط سی نفر ایرانی در کل آن زندگی میکردند (در حال حاضر 100 هزار نفر)، مهاجرت کردم. بعد از چندی در یک موقعیت استثنایی با خانم گرتا هایستر آشنا شدم. پس از مدتی که شناخت کامل از همدیگر پیدا کردیم، تصمیم به ازدواج گرفتیم و طبق مراسم رسمی به عقد هم درآمدیم.
حدود یک سال و اندی بعد، ایشان که خیلی کنجکاو و حسّاس با من سفر میکرد، مرا وادار کرد به اتفاق هم به ایران سفر کنیم. پس از مدتی با ماشین عازم ایران شدیم. در طول مسافت هشت هزار کیلومتری و عبور از نه کشور، گاهی برای وی از
مبانی و شریعت دین مبین اسلام سخن میگفتم. کم کم وی به روش و منش و سیره پیغمبر اسلام صلی الله علیه وآله و امامان علیه السلام علاقهمند شد و از روی کنجکاوی و روشنفکری خاص خودش سؤالاتی میکرد، تا جایی که بعد از ورود به تهران از من خواست که یک کتاب به زبان انگلیسی یا آلمانی در خصوص زندگانی حضرت محمّد صلی الله علیه وآله تهیه کنم.
تهیۀ چنین کتابی در آن زمان کار سادهای نبود، اما بالاخره تهیه شد و او تمام کتاب را در مدّت کوتاهی با اشتیاق مطالعه کرد. بعد از من خواست که به مشهد مقدّس سفر کنیم. من هم منتظر چنین پیشنهادی از طرف وی بودم. اتومبیل را جهت فروش گذاشتم تهران و با هواپیما عازم زادگاهم مشهد مقدّس شدیم. در مشهد استقبال خیلی خوبی از ما شد، به خصوص که یک خانم اروپایی به مشهد مقدس آمده، که کمتر در 42 سال قبل سابقه داشت.
با این که منزل پدری ما خیلی معمولی بود، ولی به قدری این خانم متموّل و روشنفکر بیریا و بیآلایش بود که گویی سالیان دراز این ساده زیستی جزو فرهنگ اوست. او چنان در مدّت کوتاه خودش را با محیط و موقعیت و جوّ خانواده ما وفق داد که همه اعضای خانوادهام وی را دوست میداشتند، مثلاً هر وقت غذا میخورد، با اتیکت[2] ما رفتار و به معیارهای ما توجه میکرد و بشقاب خودش را میشست، ولی مادرم ناراحت بود و معتقد بود که ظروف نجس میشود. خانم گرتا چنان تحت تأثیر قرار گرفته بود که روز به روز به یکایک اعضای خانواده ما مأنوستر میشد.
روزی خانم گرتا به من پیشنهاد کرد که علاقهمندم حضرت رضا علیه السلام را زیارت کنم، من که منتظر چنین پیشنهادی بودم قبول کردم که فردا صبح بعد از نماز به حرم حضرت رضا علیه السلام مشرف بشویم، روز قبل همه خانمهای خانواده ما سعی کردند که پوشش اسلامی را به وی بیاموزند.
از در ورودی جنوب صحن سقاخانه وارد حرم شدیم. خانم گرتا به قدری تحت تأثیر جو و فضای روحانی و ملکوتی رواقها قرار گرفته بود که وقتی بالاسر حضرت پشت پنجره فولاد مشغول خواندن کتاب دعا بودم، متوجه شدم که اشکهایش از زیر عینکش جاری شده است. به من گفت: تا این سن، این قدر منقلب نشده بودم و اشکم جاری نشده بود.
بعد از طواف از طریق مسجد گوهرشاد، از درب جنوب، وارد فلکه دور حرم شدیم. در این موقع متوجه شدم که خانم گرتا خم شد و از روی زمین چیزی را برداشت، از وی پرسیدم: چی پیدا کردی؟
جواب داد: این یک انگشتر است که امام به من هدیه کرده.
گرفتم و نگاه کردم، یک انگشتر نقره بود با نگین عقیق ارزشمند یمانی. انگشتر را از من گرفت و گفت: ببین کاملاً اندازه انگشت من است، امام اندازه انگشت مرا میدانسته.
رسیدیم منزل، سر صبحانه جریان انگشتر را برای اعضای خانواده شرح دادم، همگی از ایمان و صفای وی سخن گفتند.
فردا صبح که از خواب بیدار شد، مرا صدا کرد و گفت: دیشب خواب دیدم که یک مرد بلند قامت خوش اندام با یک عمامه سبز و چهره بشاش در حالی که نور از سر و صورت ایشان ساطع میشد به من سلام کردند و من جواب دادم، ایشان به من گفتند: «بانو شما از راه خیلی دور به زیارت ما آمدی، بر ما نیز طبق سنت و مبانی اسلامی وظیفه و تکلیف است که بازدید پس بدهیم. حال ما به بازدید آمدهایم، از ما چه حاجتی داری بگو ما برآورده کنیم.» من هم حاجتم را بیان کردم و ایشان حاجتم را برآورده کردند، ولی هر چه اصرار کردم که چه حاجتی، جواب داد این موضوع سرّی است بین من و امام.
آن روز پدرم از حضرت آیة الله سیّد هادی میلانی وقت گرفت، به اتفاق رفتیم خدمت ایشان و مراسم تشرّف به اسلام انجام شد. اسم گرتا شد فاطمه، سپس کتابهای متعددی به زبان انگلیسی و آلمانی برای ایشان تهیه کردم و بعد از یک هفته رفتیم تهران و ایشان عازم سوئد شد.
بعد از مدّت چند ماه من هم عازم سوئد شدم. پیش از رفتن تمام پولی را که گرتا به ایران آورده بود، برایش مال التجاره خریدم و فرستادم، این مال التجاره سه برابر سود کرد.
خانم گرتا (فاطمه) از این که به دین اسلام درآمد، همیشه مباهات میکرد. در یک سفر تجاری که به شانگهای چین رفته بودم، موقع مراجعه شنیدم که گرتا در اثر عارضۀ قلبی در بیمارستان بستری شده و متأسفانه بعد از چند روزی فوت کرد. عارضۀ قلبی در خانوادۀ ایشان ارثی بود.