خاطرۀ دومی که حجة الاسلام و المسلمین حسینعلی نیّری به نقل از مرحوم علامۀ امینی نقل کردهاند، به این شرح است:
در اوائل کارم، قبل از آن که مشغول نوشتن الغدیر شوم، مطلبی را دیده بودم، آن موقع در فکر جمعآوری اینگونه مطالب نبودم. بعد که مشغول نوشتن الغدیر شدم، یاد آن مطلب افتادم، ولی هر چه فکر کردم که آن را در کدام کتاب دیدهام، یادم نیامد. به کتابهایی که احتمال میدادم مراجعه کردم، چیزی ندیدم. متوسّل به رسول اکرم صلی الله علیه وآله شدم، سه روز حالت توسّل داشتم که حضرت عنایتی کند که من مدرک مطلب را پیدا کنم.
یک روز صبح یکی از آقایان عشایر، که از چادرنشینهای اطراف نجف بود و با من رفت و آمد داشت، به منزل ما آمد و گفت: در منطقۀ چادرنشین ما، یک پیرزنی هم هست که در چادری تنها زندگی میکند، او پیش من آمده و کتابی را برایم آورده و گفته است این کتاب از قدیم در میان اثاثیۀ ما بوده و من سه شب است که پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله را خواب میبینم که حضرت میفرماید: «این کتاب را به نجف ببر. من خودم که نجف نمیروم و آنجا کسی را نمیشناسم. شما که به نجف میروید و آقایان را میشناسید این کتاب را ببرید نجف». من هم آوردهام خدمت شما.
من کتاب را گرفتم دیدم همان کتابی است که مطلب مورد نظرم در آن است!