حجة الاسلام و المسلمین حسینعلی نیّری در تاریخ 5/4/1380 بنا به تقاضای اینجانب دو خاطره از توسلات مرحوم علامۀ امینی را به صورت مکتوب ارسال کرد. خاطرۀ اوّل چنین است:
در تابستان 1345 مرحوم علاّمه بزرگوار امینی _ قدس سرّه الشریف _ برای گذراندن تابستان به جابان از روستاهای دماوند تشریف آورده بودند. اینجانب با توفیق خداوند متعال چند بار به زیارت ایشان نائل شدم. جریانات زیر از برکات آن زمان است که در ذهنم باقی مانده است.
علامۀ امینی نقل کردند: شخصی بود به نام ملّا حبیب که از عشایر چادرنشین اطراف نجف اشرف بود. گاهی که برای انجام کارهایش به نجف میآمد، به دیدن من هم میآمد. یک بار آمد و گفت: آمدهام که دیگر در نجف مجاور باشم. منزلی در نجف اشرف تهیه کرد، و ارتباطش هم با من برقرار بود.
روزی پیشخدمتش به منزل ما آمد و گفت: ملّا حبیب سخت مریض است و من را فرستاده که از شما خواهش کنم در حرم امیرالمؤمنین علیه السلام برایش دعا کنید که خداوند شفایش دهد.
من بیشتر، شبها مشرّف میشدم و روز به حرم نمیرفتم. ولی برای گرفتاری و تقاضای این بندۀ خدا که با من دوستی داشت، تصمیم گرفتم که به حرم بروم. لباس پوشیدم و به حرم مطهّر امیرالمؤمنین علیه السلام مشرّف شدم، و بعد از زیارت و دعا بیرون آمدم. پیش خود گفتم حالا که از منزل بیرون آمدهام، سری هم به منزل ملّا حبیب بروم و عیادتی کنم.
وقتی به منزلش رفتم، دیدم از درد مینالد و حالش به گونهای است که حتّی نمیتواند قدری بلند شود و بنشیند.
کنار بستر او نشستم و شال کمر او را باز کردم. دستم را به کمرش گذاشتم و چیزی خواندم، و بعد به او گفتم دعایی از امام صادق علیه السلام است، من آن را کلمه کلمه میخوانم، شما هم با من بخوانید. دعا که به آخر رسید، گویی ایشان اصلاً بیمار نبود و دردی نداشت. بلند شد، شال کمر خود را بست و کنار اطاق نشست. من هم کنار اطاق نشستم و شروع کردیم حال و احوال کردن و صحبت کردن.
پیشخدمت رفته بود شربت بیاورد، وقتی وارد اطاق شد و این حالت را دید همان طور که سینی شربت دستش بود، بهت زده به ما نگاه میکرد. ملا حبیب متوجّه حالت او شد که بهت زده شده، به او گفت: چیه؟ تعجّب کردهای؟ از دستی که بیست و پنج سال در ولایت نوشته است تعجّب ندارد.