مصاحبه مجله حدیث و زندگی با آیت الله محمدی ری شهری پیرامون شخصیت پیامبر اکرم صلی الله عیه و آله و سلم
بسم الله الرّحمن الرّحیم. ابتدا عرض کنم که متن این حدیث، طبق نقل معروف آن، این است که: «ما اوذیَ نبیٌّ مِثلَ ما اوذیتُ»؛[1] یعنی «هیچ پیامبری به اندازۀ من، آزار ندیده است»؛ ولی من در تفحّص مختصری که در منابع اصلی حدیث داشتم، دیدم که در منابع اوّلیه، به شکلی که شما نقل کردید آمده و در منابع بعدی (یا منابع واسطه) به شکلی که معروف است: «هیچ پیامبری... »؛ امّا این نقل معروف، با بعضی احادیث دیگر رسول خدا همخوانی ندارد که فرمود: «خداوند، موسی را رحمت کند، که بیش از این که مرا اذیّت میکنند، او را اذیّت کردند و باز هم صبر کرد» یا در حدیث دیگری فرمود: «برادران من در پیامبران اولو العزم، بیشتر از من اذیّت شدند و تحمّل کردند».
پس همان نقلی که شما از کتاب بنده آوردید، احتمالاً صحیحتر است و من فکر میکنم مقصود حضرت هم در میان معاصران خودش و در میان ایمانآورندگان و مسلمانان است که هیچ کس بیشتر از خود پیامبر(ص) آزار ندید و شاید بیشتر این آزارها هم فشارهای روحیای بود که از ناحیۀ تکذیبکنندگانِ رسالت بر حضرت، وارد میشد.
نکتۀ دیگری که گفتنش لازم به نظر میرسد، این است که امام حسین(ع) ـ که اهل منبر و مرثیهخوانها زیاد بر روی مصائب آن بزرگوار تأکید دارند ـ حقیقتاً مصائبش بیش از هر پیغمبری و بیش از هر کس دیگری در عالم است، چنانکه از امام حسن مجتبی(ع) روایت شده است که سالها پیش از واقعۀ کربلا، خطاب به امام حسین(ع) فرمود: «لا یومَ کیومک یا أبا عبد الله»؛[2] یعنی: «هیچ روزی مثل روز مصیبت تو نیست».
مصیبت امام حسین(ع)، بر اساس روایات، از قبل از اسلام، در اخبار پیامبران پیشین و کتابهای پیشین و امّتهای پیشین، مطرح بوده است. پیامبر(ص) و علی(ع) هم پیشاپیش، از بزرگی این مصیبت، سخن گفتهاند و چنانکه در روایات اهل بیت هم آمده، خیلی مصیبت عظیمی است؛ ولیکن باید توجّه داشت که مطرح کردن مصائب اهل بیت، نباید به گونهای باشد که پیغمبر(ص) به فراموشی سپرده شود. اسلام و مسلمانی ما و تشیّع ما و معرفت به اهل بیت و این مجالس ما، همه و همه، برکات وجود رسول اکرم(ص) است.
ولایت، دو گونه است: ولایت تشریعی و ولایت تکوینی. ولایت تشریعی، همان زعامت یا امامت و رهبری جامعۀ اسلامی و پیشوایی و حکومت بر مسلمانان است. بر اساس آیۀ «أطیعوا الله و أطیعو الرّسول و اوّلی الأمر منکم» (نساء/59) و بعضی آیات دیگر و احادیث بسیار، سرچشمۀ این ولایت، چه در مورد رسول خدا و چه در مورد امامان اهلبیت، خود خداست. حتّی بعضی از علمای اسلام، مثل امام خمینی، معتقدند که در عصر غیبت، فقیه عادل هم همان ولایت تشریعیِ پیغمبر و امامان را دارد و میتواند مثل آن بزرگواران، حکم صادر کند.
امّا ولایت تکوینی، ولایت معنوی است و به معنای توان تصّرف و ایجاد تغییر در جهان هستی و از جمله در انسانهاست. این ولایت، در نتیجۀ عمل کردن انسان به تعالیم پیامبر، از جانب خداوند اعطا میشود. عالیترین مرتبۀ ولایت تکوینی، از آنِ پیغمبر اکرم است؛ چون هرکس به تناسب کمالاتی که دارد، این ولایت را به دست میآورد و طبعاً هیچ معصوم دیگری و هیچ یک از انسانها در کمالات انسانی، به پای پیغمبر اکرم(ص) نمیرسند.
برخی بزرگان گفتهاند که ولایت تکوینی، ثمرۀ نبوّت است. نبی، آمده است که انسان کامل بسازد و انسان، هرچه به مقام «انسان کامل» نزدیکتر شود، بهرهاش از این گونه ولایت، بیشتر میشود و وقتی انسان به مقام «انسان کامل» رسید، به عالیترین سطح این ولایت ـ که به آن، ولایت کلیۀ الهیه گفته میشود ـ دست مییابد، مثل انبیای بزرگ و امامان معصوم و حضرت فاطمۀ زهرا(س). جهان، هیچ وقت از انسان کامل، خالی نیست و بعد از هر انسان کامل، انسان کاملِ دیگری ظهور میکند و از جانب حضرت حق، این ولایت به او تفویض میشود.
بله. پیغمبر(ص) در این ولایت، در بالاترین سطح است و «صاحب ولایت» هم که گفته میشود، خود پیغمبر است. امامان اهلبیت، با آن که امامت، مستقیماً از جانب خدا به آنان تفویض شده و در واقع، ولایت تشریعیشان با رسول خدا یکی است، امّا علوم خود را از پیغمر اکرم(ص) و سایر انبیا به ارث بردهاند. تعبیر «وَرَثة الأنبیاء» که [در سخن پیامبر] در مورد اهل بیت به کار رفته، اشاره به همین علوم است که از انبیای گذشته به پیغمبر خاتم و از آن حضرت به امیر المؤمنین و به ترتیب به سایر ائمّه منتقل شده است.
حقیقت، این است که در مورد پیغمبر اکرم(ص)، در جامعۀ ما، کوتاهیهای زیادی شده است. مردم ما، در مورد جایگاه رفیع پیامبرشان، آن طور که باید، آگاهی ندارند. شاید بسیاری از عامّۀ مردم، آن امامزادۀ شهر و آبادی خودشان را بیشتر از پیامبر میشناسند، چه برسد به ائمّه! در شرایط فعلی و با امکاناتی که بحمدالله در نظام مقدّس جهموری اسلامی فراهم است، باید تلاش مضاعفی انجام داد تا مردم، به فراخور حالشان، شناخت نسبی از جایگاه پیامبر خاتم پیدا بکنند. واقعاً حتّی اگر نگوییم که این کار، یک واجب شرعی است، حتماً یک واجب فرهنگی و یک ضرورت فرهنگی است.
رسانهها و مطبوعات، گردانندگان رسانهها و سیاستگذاران فرهنگی و حوزهها، باید برای آشنا کردن مردم با چهرۀ نورانی پیغمبر اکرم(ص)، تلاش مضاعفی را سامان بدهند. وقتی شخصیّت عظیمی مثل امیر المؤمنین، میفرماید: «أنا عبدٌ مِن عَبید محمّد؛ من بندهای از بندگان محمّدم»، دیگر تکلیف بقیّه مشخّص است. جایگاه پیغمبر در جهان و در بین پیامبران و در اسلام و در نظام اسلامی، نیاز به تبیین دارد و این، وظیفهای است که در رأس همۀ مسئولان فرهنگ جامعه، به عهدۀ حوزههای علمیّه است.
حقیقتِ مطلب، این است که محور برای وحدت امّت اسلام، فراوان است. البته یکی از این محورها هم میتواند مکارم اخلاقِ رسول اکرم باشد. ما مشترکات زیادی میان مسلمین جهان داریم که میتوانند بر سر آنها توافق کنند و متّحد شوند: خدای واحد، پیامبر واحد، کتاب واحد، قبلۀ واحد و...؛ ولی مشکل، جای دیگری است. به نظر میآید که مشکل را باید در عوامل تفرقۀ مسلمانان جستجو کرد که چرا با داشتن این همه مشترکات ـکه بسیار هم محورهای قوی و محکمی هستندـ همچنان متفرّقاند. منافع سیاسی و اقتصادی و امنیتی امّت اسلام، به تنهایی، خودش یک محور قوی برای وحدت کشورهای اسلامی است. حقیقتاً ملّتهای مسلمان، اگر دست به دست هم بدهند، هیچ قدرتی نمیتواند با آنها مقابله کند. به نظر من باید بر روی عوامل و موجبات تفرقه، بیشتر مطالعه کرد و البته اخلاق پیامبر(ص) ـ همان طور که اشاره کردید ـ یکی از محورهای وحدت است و از جهات مختلف میتواند به این بحث، کمک کند.
به نظر من تفرقهای که الآن در امّت اسلام دیده میشود، بیشتر از آن که ریشۀ اعتقادی داشته باشد، ریشۀ سیاسی و اخلاقی دارد. به تصوّر بنده، همۀ اختلافاتِ امروز جوامع مختلف اسلامی، به دو ریشه بر میگردد: سیاست و اخلاق.
ریشۀ سیاسی اختلاف امّت اسلام، سیاستهای استعمارگران و استکبار جهانی است که اوّلاً قدرت فرهنگی اسلام را تجربه کردهاند و ثانیاً قدرت اقتصادی و نیروی انسانی این امّت را میدانند. اگر این دو قدرت، شکل بگیرند و متمرکز بشوند، مسلمانان، حرف اوّل را در جهان خواهند زد. این است که سیاست دولتهای استکباری، از دیرباز، همین بوده است، بویژه دولت انگلیس که به تعبیر مقام معظم رهبری، در ایجاد تفرقه بین امّت اسلام، ماهرترین و باتجربهترین و حیلهگرترین دولت است. اینها منافع خودشان را در ایجاد تفرقه بین مسلمانان (شیعه و سنّی، شیعه و شیعه، سنّی و سنّی) میبینند و تا مسلمانان بیدار نشوند و نسبت به ریشهها و عوامل تفرقه هشیار نشوند، وحدتی شکل نمیگیرد.
کسی که در کارهای سیاسی و اطّلاعاتی تجربه داشته باشد، گاهی در پشت سر یک حرف خودی یا یک نیروی خودی، دست تشکیلات اطّلاعاتی انگلیس را میبیند که وقتی ریشهیابی بشود، میبینید که با ده واسطه، این مطلب به این نیروی خودی رسیده یا القا شده است تا بین دو نیرویی که در کشورهای اسلامی صاحب نقش هستند، یا بین دو مذهب یا دو جریان مؤثّر، اختلافی ایجاد بشود یا اختلافی تشدید بشود. وظیفۀ دلسوزان امّت اسلامی است که این توطئۀ خطرناک را بشناسند و وقتی دارند در مسائل مذهبی یا فرهنگی با هم کلنجار میروند، بدانند که این نزاعها به کجا منتهی میشود و به نفع کیست.
امام راحل میفرمود: «کلید حلّ مشکلات امّت اسلام، در وحدت کلمه است». خوب، این کلید را دشمنان این امّت، در طول تاریخ، قبل از ما شناسایی کردهاند و نمیگذارند دست ما به سادگی به آن برسد؛ ولی متأسّفانه، ما توجّه لازم را نداریم و حرف تفرقهافکنانه و کار تفرقهانگیزمان را خیال میکنیم برای خداست. بعضی وقتها ممکن است کسی تصوّر کند که برای خدا و دین و اهلبیت تلاش میکند؛ ولی در واقع، برای سفارت انگلستان کار کرده باشد. البته بعضی از افرادی که به نفع سفارت انگلستان قدم بر میدارند، آگاهانه این کار را میکنند و بعضی هم ناآگاهاند و اجیر بیمزدند.
هر فریادی که برای ایجاد اختلاف در امّت اسلامی بلند بشود، بیتردید، یکی از ریشههای اصلیاش سیاستهای استکباری است، حتّی اگر طرف، خودش نداند که چه دارد میکند.
ریشۀ دوم اختلافات امّت، بیماریهای اخلاقیای است که در عدّهای از رهبران مذهبی، ناخودآگاه یا آگاهانه وجود دارد، مثل: کبر، حسد، خودبینی و مهمتر از همه: تعصّب دینی. این تعصّب، نمیگذارد که واقعاً آزاد فکر کنند و به منافع اسلام و قرآن و منافع عموم امّت بیندیشند. فکر میکنند که دارند برای خدا کار میکنند، در حالی که در واقع، برای نفس خودشان کار میکنند.
بله، و آن گفتگوی مستدلّ بدون کدورت که قرآن [در سورۀ کهف، آیۀ 22] اسمش را «مِراء ظاهر» میگذارد یا «مجادلۀ نیکو» [که در سورۀ نحل، آیۀ 125 آمده است] یا «شنیدن همۀ حرفها و برگزیدن بهترینها» [که در سورۀ زُمَر، آیۀ 18 آمده است]، دیگر امکانپذیر نخواهد بود، در حالی که پیروان قرآن و پیامبر، باید بیایند و کنار هم بنشینند و حتّی اختلافات مذهبیشان را دوستانه مطرح کنند و حتّی اگر حلشدنی نیست، هر کس بر مذهب و عقیدۀ خودش باشد؛ امّا در منافع مشترک امّت اسلام، متّحد باشند.
تصوّر کنید اگر یکونیم میلیارد مسلمان که مهمترین مناطق و منابع استراتژیک جهان را در اختیار دارند، با هم باشند، کدام قدرت میتواند در برابرشان مقاومت کند؟ ما دیدیم که حزبالله در لبنان با این نیروی کم، امریکا و فرزند نامشروعش اسراییل را به زانو درآورد. حالا اگر یکونیم میلیارد مسلمان، حزبالله شوند و متّحد در برابر اسراییل بایستند، چه کسی قدرت مقابله با آنها را خواهد داشت؟
بله. هم آن سیاستهای استکباری از بیماریهای اخلاقی بهره میگیرند و هم شیطان. در واقع، هم شیاطین جِن و هم شیاطین اِنس، از این راه به فتنهها دامن میزنند. راه علاجش هم تزکیۀ نفس و خودسازی است. برای این که راه را بر توطئهگران و شیاطین ببندیم، اوّل باید ـ همان طور که شما در بارۀ تأسّی به پیامبر(ص) گفتید ـ از مکارم اخلاق پیامبر، الگو بگیریم تا راه نفوذ اجانب، به صورت زیربنایی بسته بشود، وگرنه، صرفاً با توصیه و رهنمود و داشتن برنامههای مشترک، اختلافات، به صورت اساسی حل نمیشود. اساس، اخلاق است.
دو راه دارد. یکی تلاش جدّی برای بالا بردن سطح آگاهی مردم و دیگری اهتمام به خودسازی. واقعاً مردم جوامع اسلامی، از نظر آگاهیهای دینی، در سطح خوبی نیستند، بویژه در بیرون از مرزهای ایران اسلامی، که مسلمانان از انوار ائمۀ اهلبیت هم بهرهمند نیستند، مشکل، بیشتر است. واقعاً باید برای ارتقای سطح آگاهی دینی مسلمانان جهان، فکر و تلاش جدّی کرد و در این زمینه، روشنفکران متعهّد و مسئول، در همۀ جوامع اسلامی، مسئولیت اصلی را به دوش دارند. ببینید در یک کشور اسلامی، وقتی دو نفر پیدا میشوند که واقعاً آگاهی بالایی دارند و از نظر علمی، قدرت آگاه کردن مردم را دارند، چه طور مردم، پروانهوار بر گرد آنها میچرخند و دعوت آنها را لبّیک میگویند.
راه دوم، خودسازی است؛ یعنی تلاش عملی. خودسازی، چیزی نیست که تنها با حرف زدن و موعظه کردن و کتاب نوشتن و امثال اینها درست بشود و در جامعهای رواج پیدا بکند. موعظه شنیدن و کتاب خواندن هم لزوماً منجر به خودسازی نمیشود. خودسازی، جهاد با نفس و اقدام عملی میخواهد. اینطور نیست که هرکس از نظر سطح آگاهی بالا بود، بدون مجاهده بتواند بر خواستههای نفسانی خودش مسلّط بشود. اصلاح نفس، آمپول ندارد. ریاضت و زحمت میخواهد. هم تلاش علمی میخواهد و هم تلاش عملی.
ببینید پیغمبر اکرم، قطعاً در برخوردی که با امثال ابوسفیان داشت، مصالح سیاسی امّت را در نظر گرفت؛ یعنی سبُک و سنگین میکرد که مثلاً همین ابوسفیان که در افکار عمومی، هنوز هم طرفدارانی دارد، جذب کردنش به نفع اسلام و مسلمانان است یا حذف کردنش. در آخر هم هرچه به نفع و صلاح امّت بود، به همان عمل میکرد. مصالح سیاسی هم که میدانید به تناسب شرایط مختلف و جوامع مختلف، تفاوت میکند. چه بسا اگر پیغمبر اکرم هم در زمان ما بود، با آن جنایتکارها، همان کاری را میکرد که مردم ما کردند یا شاید اگر امام خمینی هم در آن زمان بود، همان کاری را میکرد که پیغمبر اکرم انجام داد.
مصالح سیاسی، با تغییر شرایط، تغییر میکنند. مثلاً در اسلام، گفته میشود که در جنگ که اسیر یا زخمی از طرف مقابل میگیرید، اگر «فِئِه» [یعنی یک گروه پشتیبان آمادۀ حمله] نداشت، میشود آزادش کرد؛ امّا اگر داشت، چون احتمال توطئه و حمله و ضربه خوردن مسلمانان در بین است، دیگر نمیشود آزادش کرد و حُکمش فرق میکند. اینها مصالح سیاسی و نظامی است.
در آن جا هم پیامبر(ص)، مصالح کلّی امّت را نگاه کرد. بیتردید، پیامبر خدا، ابوسفیان را میشناخت و حتّی منافقان اطراف خود را هم میشناخت؛ امّا با آنها مُدارا میکرد و طوری برخورد میکرد که نهال نوپای اسلام، درگیر کشمکش دائم با افراد و گروهها و قبایل و گرفتار جنگ داخلی نشود و دین خدا، از پیشرفت، باز نمانَد.
امیر المؤمنین(ع) هم بعد از وفات پیغمبر(ص) همان سیاست پیغمبر را ادامه داد و خودش در اینباره فرمود: «اگر نبود که اسلام، نوپاست، به گونۀ دیگری برخورد میکردم؛ ولیکن وحدت امّت، اقتضا میکند که صبر کنم و صبر میکنم، در حالی که خار در چشم و تیغ در گلو دارم».
در انقلاب ما، سردمداران حکومت پهلوی، «فئه» [و حامیِ پا به رکاب] داشتند. امریکا، حامی آنها بود و در صورت باقی ماندن آنها در کشور، هر لحظه امکان بازگشتشان به قدرت وجود داشت، که خیلی خطرناک بود و ثمرۀ تمام تلاشهای ملّت ایران را به باد میداد.
امّا در کل، این درست است که گاهی لازم است سرسختترین مُجرم هم به خاطر مصلحت امّت، عفو شود. ما در سیرۀ پیامبر(ص)، موارد متعدّدی داریم که شخصی مَهدورالدَّم و محکوم به مرگ، از طرف حضرت، مورد عفو قرار میگیرد. طبعاً در جامعۀ اسلامی ما هم این از اختیارات امام مسلمین و ولیّ فقیه است که مجرمان را با تشخیص مصالح جامعه، عفو کند.
کار دانشنامهای ما در مورد پیامبر خدا، هنوز به این مرحله نرسیده است؛ امّا در مورد سیرۀ امام حسین(ع) و امام مهدی(عج) که تحقیقات ما به روش دانشنامهنگاری پیش رفته و به سرانجام رسیده، این کار را کردهایم؛ یعنی سعی کردهایم همۀ دیدگاهها را بخوانیم و بشنویم و جمعبندی کنیم و در مواردی توضیح و نقد بنویسیم. اصلاً دانشنامهنگاری یعنی همین.
بله. آیة الله موسوی اردبیلی، خاطرهای برایم نقل کردند که آن را ـ البته با همان اجمالی که در ذهنم هست ـ برای شما تعریف میکنم. ایشان نقل میکردند که: من، چند سالی بود که کُلیهام سنگساز بود. پیش از انقلاب، یک بار دوستان، دعوت کردند که به [حجّ] عُمره برویم. من هم چون سنگ کلیه داشتم، مقداری دارو و مُسکّن برداشتم که اگر یک وقتْ مشکل کلیهام جدّی شد، استفاده کنم و همراه دوستان رفتم. به مدینه که رسیدیم، همان روزهای اوّل، مشکل پیدا کردم، به گونهای که وقتی به دکتر مراجعه کردم، گفت باید جرّاحی شود و درد هم فوقالعاده مرا اذیّت میکرد. تصمیم گرفتم به ایران برگردم؛ چون نمیخواستم آن جا جرّاحی بشوم. این بود که بلیط هواپیما هم گرفتم که از مدینه برگردم؛ امّا وقتی برای خداحافظی رفتم خدمت رسولاکرم سلامی بدهم و خداحافظی کنم، وقتی به نزدیک قبر مطهّر حضرت رسیدم، به بیان ساده، خدمت حضرت گفتم که: «من دارم میروم؛ ولی این رفتن من، هم برای من بد است و هم برای شما. برای من بد است؛ چون همه که دوست من نیستند. دشمن و مخالف هم دارم. میگویند: خوب خدا این سیّد را قبول نکرد و از مدینه برگرداند و توفیق نداشت که اعمال عمره را بهجا بیاورد! برای شما هم بد است، به دلیل این که دیگران که حال مرا میدانند، میگویند: سیّد نبوده، که بوده! مُسن نبوده، که بوده! حالا اگر بالای سر پیغمبر اکرم(ص)، دعای چنین کسی مستجاب نشود، پس دعای چه کسی مستجاب میشود؟! پس برای شما هم خوب نیست!». این را گفتم و سلام دادم. در راه بازگشت، یواش یواش دیدم دردم ساکت شد و تا به اقامتگاه رسیدم، دیدم که اصلاً دردی ندارم. رفقا گفتند: نمیروی؟ گفتم: حالا نه. دردم ساکت شده و تا مکّه را میآیم. به مکّه هم که رسیدیم، فوراً طواف را انجام دادم که مبادا دوباره درد، شروع شود و نتوانم اعمالم را بهجا بیاوردم. اعمال را انجام دادم و همان جا در مسجدالحرام، خوابیدم و بلند شدم و هیچ دردی نداشتم. بعد هم آزمایش دادم و هیچ اثری از سنگ نبود و با آن که کلیۀ من سنگساز بود، تا الآن هم هیچ مشکلی نداشتهام.
[1]. میزان الحکمة (فارسی ـ عربی)، ج9، ص 670.
[2]. دانشنامۀ امام حسین (ع)، ج3 ص 308.