در تاريخ بيست و يكم دى ماه 1390 ش ، توفيق يافتم با فقيه عالى قدر حضرت آية اللَّه لطف اللَّه صافى گلپايگانى ديدارى داشته باشم. ضمن گفتگو با اشاره به اين كه دانش نامهاى در باره امام مهدى(عج) در دست تأليف داريم ،[1] عرض كردم: در مورد تشرّف به محضر امام عصر - ارواحنا فداه - در عصر حاضر، اگر خبرى داريد كه صحت آن براى جناب عالى قطعى است، بفرماييد تا در اين دانشنامه مورد استفاده قرار گيرد.
ايشان فرمودند: «ادعاها زياد است كه بسيارى از آنها را نمىتوان باور كرد؛ ولى يك مورد هست كه براى من قطعى است و ترديدى در آن نيست، و آن ديدار آقاى بلورساز مشهدى است كه هنوز هم زنده است و جريان ديدارش با آن حضرت را يك بار در حرم حضرت رضا عليه السلام براى من بيان كرد و يك بار هم به پيشنهاد من آمد منزل [محلّ اقامت مرحوم آية اللَّه ]آقاى گلپايگانى [در مشهد] و اين جريان را مفصّل گفت و من شكى در آن ندارم».
در اين ديدار، آية اللَّه صافى خلاصه ماجراى تشرف آقاى بلورساز را بيان فرمود؛ اما من درصدد برآمدم آقاى بلورساز را پيدا كنم و بدون واسطه، اين موضوع را از خود ايشان بشنوم، تا اين كه در تاريخ هشتم فروردين ماه 1391 ش ، در مشهد، با آية اللَّه سيّد جعفر سيدان ديدارى داشتم و سراغ آقاى بلورساز را گرفتم. ايشان تصوّر مىكرد آقاى بلورساز از دنيا رفته است؛ ولى داستان تشرف وى را كه از خودش شنيده بود، بازگو كرد كه با آنچه از آية اللَّه صافى شنيده بودم، اندكى تفاوت داشت.
بارى، پس از پى گيرىهاى زياد، از طريق آقاى حكيم باشى توانستيم شماره تلفن آقاى بلورساز را پيدا كنيم و حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى الهى خراسانى ملاقاتى را ترتيب داد كه در حرم مطهر رضوى، در شبستان شيخ بهايى، به همراه ايشان، ديدارى با جناب آقاى بلورساز داشته باشيم.
روز پنجشنبه دهم فروردين ماه 1391 ش ، ساعت نُه و نيم صبح ، پس از زيارت ثامن الحجج عليه السلام و دعا، وارد شبستان شيخ بهايى شدم. آقاى بلورساز به دليل اين كه توان راه رفتن نداشت،[2]روى صندلى چرخدار، در كنار پسرش منتظر ما بود كه به محض ورود به شبستان، مرا شناخت. پس از سلام و احوالپرسى، چشم هايش را بوسيدم. اندكى بعد، آقاى الهى خراسانى هم رسيد و پس از مشورت، براى گفتگو با آقاى بلورساز، راهى دفتر آقاى الهى در پژوهشگاه آستان قدس رضوى شديم. ما جلو رفتيم و آقاى بلورساز هم با كمك فرزندش به دنبال ما آمدند.
در دفتر آقاى الهى، قبل از اين كه ايشان ماجراى تشرّف خود را بيان كند، اين جانب به نقل اين ماجرا توسط آقايان صافى و سيدان اشاره كردم و اظهار تمايل كردم كه داستان را از زبان خود ايشان بشنويم.
ايشان پرسيد: چه قدر وقت براى صحبت كردن دارم؟ عرض كرديم: هر قدر طول بكشد، مانعى ندارد. سپس ايشان به تفصيل، ماجراى بيمارى و شفا يافتن خود را بدين سان بيان كرد:
در هفته سى و ششم، يا سى و هفتم، شب چهارشنبه مشغول اعمال مسجد جمكران بودم. سر به سجده گذاشتم براى صد صلوات. يك مرتبه ديدم هياهويى بلند شد كه «آقا [امام زمان(عج)] مشرّف شدند». من در حال سجده نمى دانستم وظيفه من چيست؟ نذر خود را رها كنم و درك فيض محضر آقا را بنمايم، يا برنامه خود را ادامه دهم؟
بسم اللَّه الرحمن الرحيم
اسم: عبد الرحيم. فاميل: بلورساز مشهدى. اسم پدر: محمّد تقى. ساكن خراسان رضوى. بنده [در سال 1355 شمسى] مبتلا شدم به ناراحتى دندان. به چند پزشك مراجعه كردم. همه محوّل كردند به دانشگاه علوم پزشكى مشهد. از شدّت ناراحتى مجبور شدم به دانشگاه علوم پزشكى مشهد - كه در پارك ملت مشهد است - مراجعه كردم.
نشستم تا نوبتم شد. مأمورى آمد مرا برد و رسيدگى كردند. گفتند: بايد دو آمپول تزريق شود تا آماده گردد. دو آمپول تزريق كردند. پس از نيم ساعت آمدند و دست به صورتم زدند. گفتند: حالا آماده است. لباس تنم كردند و بردند زير دست يك پزشك و او دندان را كشيد. بنده زاده هم پزشك است به نام محمود بلورساز. ربع ساعت بعد، آقاى پزشك به پسرم گفت: كيستى در دهان ايشان پيدا شده است كه خطرناك است. با ايشان صحبت كنيد كه اگر صلاح مىدانيد، الآن كه در اتاق عمل است، آن كيست را هم برداريم. بنده اشاره كردم كه بلامانع است. آقاى دكتر دستور داد چيزهايى كه لازم بود، گرفتند و آوردند. مرا روى تخت خواباندند و [با جرّاحى، ]كيست را برداشتند. من از هوش رفتم، به گونهاى كه متوجه نشدم چه زمانى مرا به اتاق بردند. پس از يك ساعت، مرا به منزل منتقل كردند. خيلى ناراحت بودم [و درد داشتم] قبل از اين عمل [جرّاحى] آرامش بيشترى داشتم. [خانواده ام ]به پزشك مراجعه كردند كه ايشان خيلى درد مىكشد. وى گفته بود كه عمل او سنگين بوده است. درد او برطرف مىشود. چند روز گذشت؛ اما من قدرت گويايى نداشتم.
حدود دو سه ماه، اين وضع ادامه داشت. به پزشك مراجعه كردم. گفت: چيزى نيست. شوكه شده ايد و تا دفع نشود، قدرت گويايى شما به صورت اول بر نمىگردد.به همين منوال ماندم. قدرت تكلم نداشتم. اگر كسى چيزى مىپرسيد، پاسخ او را با نوشته مىدادم.
مدتى گذشت. خانمم به ناراحتى دندان مبتلا شد. به دكتر شمس مراجعه كرد. موقع كشيدن دندان، بدنش به لرزه درآمده بود دكتر به او مىگويد: خانم! كشيدن دندان، ناراحتى ندارد. چرا ناراحتى؟!
وى پاسخ مىدهد: كه براى همسرم چنين اتّفاقى افتاده و او نزديك سه ماه است نمىتواند صحبت كند. پزشك به همسرم مىگويد: من دندان شما را نمىكشم... .
خانمم پس از اين ماجرا رفتارش با من عوض شد. خيلى به من اظهار محبت مىكرد. اربعين سيّد الشهدا پيش آمد. ايشان مشغول زيارت شد. من او را قسم دادم كه بگويد چه اتّفاقى افتاده كه اين گونه نسبت به من اظهار محبت مىنمايد؟
او در پاسخ، شروع كرد به گريه كردن و گفت كه دكتر شمس به او گفته كه عَصَب گويايى شما قطع شده و ديگر به هيچ وجه، خوب نخواهى شد.
به پزشكهاى ديگرى در تهران، اصفهان و شيراز مراجعه كردم؛ ولى نتيجهاى نداشت، تا اين كه روزى به تهران آمده بودم. در مسجد امام، نمازم را فُرادا [با حديث نفس ]خواندم. پس از نماز، انقلابى در من پيدا شد. مشغول اعمال خود بودم كه ديدم سيدى [با لباس روحانى] دستهاى خود را روى پشت من گذاشت و صورت مرا بوسيد و گفت: چه شده؟ چه مشكلى دارى؟ بگو! من مشكلت را حل مىكنم.
من كه قدرت سخن گفتن نداشتم، دو سه بار اشاره كردم كه نمىتوانم صحبت كنم. آخر، ناچار شدم كاغذ و قلم درآوردم و نوشتم: بنده مطلقاً قدرت گويايى ندارم. مشكل من اين است كه نمىتوانم صحبت كنم. چه فرمايشى داريد؟
وى گفت: من سيّد جلال علوى تهرانى هستم. آيا شما اين جا، منتظر كسى هستيد؟ عرض كردم: بله. قرار است ساعت 2 برادرم بيايد دنبالم، هنوز ساعتِ 2 نشده.ساعت 2 شد. برادرم آمد مرا ببرد. آقاى علوى هم حضور داشت. وى گفت: آقاى بلورساز! من نمىگذارم ايشان تنها باشد. بايد حتماً بيايد منزل ما. منزل آقاى علوى در قلهك بود. بالأخره آقاى علوى ما را براى صرف نهار به منزل خود برد. پاسخهاى من به سؤالهاى ايشان، همه كتبى بود.
پس از صرف ناهار، آقاى علوى به برادرم گفت: اگر شما مىخواهيد تشريف ببريد، برويد. ايشان امشب مهمان ماست. منتظر نباشيد. آدرس منزل و شماره تلفن خودش را هم به او داد.
من نوشتم: اجازه رفع زحمت بدهيد. ولى ايشان موافقت نكرد. شب منزل ايشان بودم. پس از تهجّد، به من فرمودند: من تا طلوع آفتاب، بيدار هستم و بعد از نماز صبح، به خواندن قرآن و اعمال مستحبّى مىپردازم. شما اگر مايل هستيد، استراحت كنيد.
نوشتم: خير! تا اوّل آفتاب، در خدمت شما هستم. پس از صرف صبحانه، ايشان فرمود: با قرآن استخاره كردم كه اگر خوب آمد، شما را براى درمان، راهنمايى كنم. اين آيه آمد: «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْءَانِ ما هُوَ شِفاءٌ و رَحمَة» .[3] سپس به مطلبى كه آقا شيخ عباس قمى در مفاتيح در مورد مسجد جمكران نقل كرده، اشاره كرد و به من گفت: عهد كن چهل شب چهارشنبه به جمكران مشرّف شويد. «تو كه هر كجا رفتى، خوب نشدى. يك كارى من مىگويم، انجام بده. اگر نتيجه نداد كه ثواب مىبَرى و اگر نتيجه داد، خدا را شكر كن، و آن اين است كه چهل شب چهارشنبه برو مسجد جمكران و متوسل شو»[4] اگر خداوند صلاح بداند، شفا عنايت مىفرمايد.
من راهنمايى ايشان را پذيرفتم و برنامه خود را طورى تنظيم كردم كه چهل هفته مرتب از مشهد به جمكران بروم. به همين جهت، هميشه بليط هواپيما و اتوبوس براى چند هفته داشتم، كه اگر از طريق هواپيما امكان پذير نبود، با اتوبوس مشرّف شوم و برنامه رفتنم تا چهل هفته ادامه داشته باشد، و اگر قطع شد، از نو شروع كنم.
در هفته سى و ششم، يا سى و هفتم، شب چهارشنبه مشغول اعمال مسجد جمكران بودم. سر به سجده گذاشتم براى صد صلوات. يك مرتبه ديدم هياهويى بلند شد كه «آقا [امام زمان(عج)] مشرّف شدند». من در حال سجده نمى دانستم وظيفه من چيست؟ نذر خود را رها كنم و درك فيض محضر آقا را بنمايم، يا برنامه خود را ادامه دهم؟
با خود گفتم: وظيفه من اين است كه به عهد و نذر خود عمل كنم كه آن، واجب تر است. صلوات من تمام شد. بلند شدم در نماز آقا شركت كردم و به تشهّد ايشان رسيدم. وقتى كه خواستند تشريف ببرند، جمعيت هجوم آوردند. من توانايى نداشتم. بلند شدم و تكيه به ديوار دادم. وقتى به من رسيدند، حالم منقلب بود. وقتى چشمشان به من افتاد، با شدّتى عجيب و غريب فرمودند: «حاجت تو برآورده شد. بلند سلام كن!». سلام كردم و تمام شد. اما آن هيبت و شدّتِ بيان، مرا از حال برد. به زمين افتادم. ديگر هيچ چيز متوجه نشدم. اطرافيان، خيال كردند حالت غشوه بر من مستولى شده و شروع كردند به آب پاشيدن. به حال آمدم. آن جا نشستم تا آرامش پيدا كردم. تا طلوع آفتاب، حدود يك ساعت طول كشيد. و بعد، از مسجد خارج شدم؛ ولى برنامه آمدن به مسجد جمكران را تا كامل شدن چهل شب چهارشنبه، ادامه دادم.
با عنايت و توجهات مولا، قدرت سخن گفتن به من بازگشت. به همين جهت، وقتى به مشهد بازگشتم، عهد كردم آنچه را دارم، تقديم كنم. محلّى داشتم در مقابل بازار رضا به نام پاساژ موسى (فعلى) كه داراى ده هزار متر بناى ساختمان و يكصد و هشتاد مهمانپذير بود. اين بنا را كه در پنج طبقه و دو طبقه همكف آن تجارى با يكصد و هشتاد باب مغازه، به انضمام كليه [امكانات براى ]نيازمندىهاى زائران و مستأجران احداث شده بود، به خيريه انصار الحجه به مديريت آقاى سميعى واگذار نمودم.
خدا را سپاس گزارم كه هم نعمت «قدرت تكلم» به من بازگشت و هم اين رحمت و سعادت نصيب من شد» [كه به زيارت مولايم نايل شدم].
سؤال : قيافه ايشان چگونه بود؟
آقاى بلورساز: قد بلند، موها گندمگون، شانهها پهن، محاسن بلند و گندمگون، ابروها پيوسته، پيشانى بسيار باز و برافروخته، بدن تنومند و معمّم.
سؤال : سنّ ايشان چه قدر بود؟
آقاى بلورساز : حدود 45 - 50 سال، از نظر من.
[1] منظور ، دانشنامه امام مهدی (عج) بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ است که در سال 1393 از سوی موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث منتشر شده است .
[2] ظاهراً به علت كهولت سن و سكته ، يك دست و يك پاى او از كار افتاده بود.
[3] اسرا: آيه 82 .
[4] قسمتى كه ميان گيومه است، از نقل آية اللَّه صافى - كه مورد تأييد آقاى بلورساز قرار گرفت - افزوده شد.