جناب آقای حاج ابوالقاسم جوادیان _ که سالهاست مدیریت اجرایی کاروان بعثۀ مقام معظّم رهبری را به عهده دارد _ در سفر حج نقل کرد: [1]
در سال 1351 معاون کاروان حاج محمد روحانینژاد بودم. روزی حاج غلامرضا قدیری، شناسنامۀ آیة الله محمد علی اراکی رحمه الله _ از مراجع بزرگ تقلید معاصر _ را آورد و گفت: ایشان استخاره کرده که با گروه شما به حج بیاید، خوب آمده است.
خدمت آیة الله اراکی رسیدم و خود را معرفی کردم. فرمود: ما با شما به مکه خواهیم آمد.
گفتم: شرمندهام که پذیرایی ما آنگونه که شایستۀ شما باشد، نیست.
فرمود: من آمادگی دارم.
روز موعود فرا رسید و از تکیۀ عشقعلی (محلّۀ معروف قم) حرکت کردیم. روحانی کاروان، حاج احمد آقا تهرانی، فرزند مرحوم حاج شیخ عباس تهرانی بود. آیة الله اراکی به ایشان فرمود: ما از الآن در خدمت شما هستیم. هر کجا بگویید، میخوابیم، هر کجا بگویید، مینشینیم!
حاج احمد آقا خیلی خجالت کشید و عرض کرد: اختیار دارید! ما در خدمت شما هستیم.
در مدینه در یک خانۀ قدیمی که در شارع حج بود اقامت کردیم، دو اتاق جلو را در اختیار آیة الله اراکی و فرزندانشان گذاشتیم. در همین خانه، نماز جماعت به امامت ایشان برگزار میشد و آیة الله حاج آقا مرتضی حائری هم شرکت میکردند.
یک روز به دیدن ایشان رفتم. دیدم خیلی گریه میکند و اشک از محاسنش میریزد. ناراحت شدم. من هم به گریه افتادم. گفتم: آقا! چرا گریه میکنید؟!
فرمود: پسفردا، عازم مکه هستیم؛ ولی اعمالی را که باید در کنار ضریح انجام دهم، بر اثر ازدحام جمعیت، هیچ یک را انجام ندادهام!
خیلی ناراحت شدم و بیرون آمدم. مدّتی بعد، در خانه را زدند. در را باز کردم. دیدم آقای [عباس] مهاجرانی _ نمایندۀ شاه در حج _ است و این پیام را با خود دارد که ساعت ده شب، حرم را برای آیة الله اراکی قُرق کردهاند!
خیلی خوشحال شدیم که زمینۀ زیارت دلخواه ایشان فراهم شد. ساعت ده شب، مشرف شدند و خوشحال برگشتند.
یک روز بعد با یک ماشین سواری روباز، ایشان را به مکه بردیم. ایشان در مکه اصرار داشت حجر الأسود را ببوسد. گفتم: فرهنگ اینها خیلی پایین است، روی سر هم میروند!
فرمود: نه، من حَجَر را میبوسم.
بعد، فرزند ایشان آقای مصلحی گفت: آقا رفتند حجرالأسود را بوسیدند!
گفتم: مگر میشود؟!
گفت: شُد! شُرطهها کوچه گرفتند، آقا جلو رفت و حَجَر را بوسید، و الآن هم دارد نماز میخواند!
پس از وقوف در عرفات و مشعر، هنگام رَمیِ جَمَرات، به ایشان گفتم: حاج آقا! وکالت بدهید از طرف شما رمی کنیم.
فرمود: من خودم میزنم.
گفتم: خیلی شلوغ است!
فرمود: نه!
دیدم صدای حیوانی (اُلاغی) از کنار چادر بلند شد. رفتم پیش صاحبش و گفتم: این را از اینجا ببر.
گفت: من آمدهام برای لقمه نانی خدمتی بکنم و پولی به دست آورم.
چیزی نگفتم. با مشورت حاج آقا محمد روحانینژاد، تصمیم گرفتیم حیوان را برای بردن آیة الله اراکی به جمرات، اجاره کنیم.
حیوان را اجاره کردیم و پتویی روی آن انداختیم. فردی را هم آوردیم تا با یک بلندگوی کوچک، آقا را معرفی کند تا جمعیت راه بدهند، پای جمره که رسیدیم، شُرطهها جلو آمدند و کوچه باز کردند. ایشان هم جلو رفت و جمرۀ عقبه را رمی کرد و برگشت.
روز دوم و سوم نیز به همین منوال، ایشان جمرات را رمی کرد. پس از پایان رمی جمرات، دیگر صاحب آن حیوان را ندیدیم و ظاهراً پولی هم به او پرداخت نشد![2]
[1] . این خاطره را ایشان در روز چهارشنبه 17/12/1379، در مکه مکرمه، در جلسهای که فرزند آیة الله اراکی رحمه الله (مرحوم حجة الإسلام و المسلمین حاج شیخ ابو الحسن مصلحی) نیز حضور داشت، نقل کرد.
[2] . گفتنی است که این خاطره توسط نگارنده از صورت گفتاری به نوشتاری تبدیل گردیده است.