حجة الاسلام جناب آقا سید محمد باقر بنی سعید لنگرودی فرمود: [1]
حدود چهل شب قبل از شهادت فرزند شهیدم (شهید سید محمّد حسین) در عالم رؤیا دیدم وارد بازاری شدم که بسیار بزرگ بود. مقداری که راه رفتم متوجه شدم که در زیرزمین این بازار، بازار دیگری است. به طرف بازار زیرزمین رفتم. در انتهای خیابان که دو طرف آن مغازه بود، مسجد مجلّلی نظرم را جلب کرد. به طرف مسجد روانه شدم. خواستم وارد مسجد شوم، دیدم در مسجد قفل است، ولی از پنجرههای در، داخل مسجد دیده میشد.
دیدم سید جلیل القدری بالای منبر مشغول تدریس است و در پای درس ایشان شهید مرحوم آیة الله دکتر بهشتی، شهید مفتح، شهید دستغیب، شهید اشرفی اصفهانی و علمای معدود دیگری که هنوز به شهادت نرسیده بودند، نشستهاند. خواستم وارد شوم شخص مکلّایی پشت در آمد و اظهار داشت که ممنوع است.
در این بین چشمم به حضرت عالی (حاج آقای ریشهری) افتاد که در بیرون در سمت راست ایستادهاید، گویا انتظار کسی را دارید. به آن آقای مکلّا فرمودید در را باز کنید ایشان از خودمان است. صدای شما را آقای دکتر بهشتی شنید، متوجه ما شد و فرمود: در را باز کن.
من داخل مسجد شدم. دیگر پایان درس بود، ولی آنچنان فضای مسجد برایم لذتبخش بود که توصیف آن برایم مقدور نیست. در این حال من از آیة الله شهید بهشتی سئوال کردم که: چرا آقای ریشهری بیرون ایستادهاند؟
ایشان فرمودند: جهت حفاظت آقایان مأمورند.
از خواب بیدار شدم.
اوّل تصورم این بود که من هم شهید خواهم شد، ولی حدوداً بعد از چهل روز از این رؤیا خبر شهادت فرزندم رسید. دانستم که سبب راه ندادنم به مسجد، این است که شهادت نصیب من نمیشود، اما حقیر را در محفل شهدا حظّی هست.
امّا در مورد سؤالم از آیة الله بهشتی و جواب ایشان به حقیر، تعبیر من این است که حضرت عالی شهید نمیشوی و از خیانت بد خواهان در پناه خدا در امانی.
اما این که فرمودند: «ایشان جهت حفاظت مأمورند»، به نظر میرسد که حفاظت از شهدا، پاسداری از راه آنها به وسیلۀ تأسیس «دار الحدیث» است... .
[1] . گفتنی است که پس از نقل این خاطره به درخواست ابنجانب (ریشهری)، متن آن به صورت مکتوب در اختیارم قرار داده شده که تاریخ کتابت آن 8/8/1388 است.