در یکی از دیدارهایی که در شهر ری از خانواده شهدا داشتم، آقای مرادعلی تقوینیا که پدر دو شهید بود، ماجرای رؤیای شگفت خود از فرزندانش را بیان کرد که اجمال آن چنین است:
بنده بازنشستهام و 77 سال سن دارم و شش پسر و یک دختر داشتم: دخترم شوهر کرده است. پسر بزرگم علی تراشکاری دارد، دومی کارمند راه آهن است، سومی دکتر است. محمد و حمید که شهید شدند، چهارمین و پنجمین پسران من بودند و آخرین پسرم کارمند مخابرات است.
من روزگار را با کارهای سخت سپری کردم تا به بچههایم نان حلال بدهم، کارهایی کردم که خدا میداند اگر این پیراهن را روزی چند بار فشار میدادی، از آن عرق میچکید. بحمدالله خدا را سپاسگزارم که با نان حلالی که در دامن فرزندانم گذاشتم، آن دو تا که شهید شدند به جای خودش، اینها هم که هستند سربار جامعه نشدند، هر کدام شغلی برای خودشان دارند که زندگی خودشان را تأمین میکنند.
طوری کار میکردم که وقتی سیمان داغ خالی میکردم، گاهی از انگشتهایم خون میآمد! یک روز حمید زانو زده بود و داشت مشق مینوشت. این انگشتم را بسته بودم. حمید گفت: آقا! گفتم: بله.
گفت: چرا تو این طور سخت برای ما نان درمیآوری؟
گفتم: بابا جان این وظیفۀ هر پدری است، که کار کند تا اولادش بزرگ شوند.
آمد دو تا دست من را زد به هم و بوسید و زد سر چشمش.
حمید روزی دو یا پنج ریال میگرفت میرفت مدرسه _ از پنج ریال زیادتر نبود و از دو ریال هم کمتر نبود _ از فردا دیگر این پول را نگرفت. من شب آمدم خانه مادرش گفت که حمید پول نگرفته رفته مدرسه. حمید را صدا کردم، گفتم: حمید جان چرا پول نگرفتی بروی مدرسه؟
گفت: آقا! تو آنطور پول دربیاوری آن وقت من بیخودی ببرم مصرفش کنم. من ظهرها میآیم ناهار میخورم، صبح هم که صبحانه میخورم میروم مدرسه. خرجی ندارم.
محمد بیست و دو ساله بود که شهید شد. موقعی که ما داشتیم محمّد را دفن میکردیم حمید جبهه بود، چه جور خبر شد و آمد نمیدانم. دیدیم برای دفن آمد. یک عکس از محمد گرفت. آمد پهلوی من و گفت: آقا بیا تا محمد را دفن میکنند ما برویم دفتر بهشت زهرا، قبر بغل دست او را رزرو کنیم، نگذاریم از دست برود.
گفتم: برای چه؟
گفت: یعنی زحمت خودتان زیاد نشود.
ما گوش نکردیم، الآن محمد افتاده این قطعه و حمید افتاده آن قطعه. موقعی که میرویم بهشت زهرا مادرش اگر وسط پارکینگ پیاده شود همان آنجا میماند، دیگر بلد نیست کجا برود، اگر خودم با او نباشم نمیداند کجا برود.
حمید به ما میگفت: میخواهید بروید بهشت زهرا چیز خوبی ببرید، میوۀ پَست نبرید. اگر شیرینی میخواهید ببرید نان و شیرینی خوبی ببرید، چیز پست برای شهدا نبرید.
در سالگرد محمد، حمید مداحی کرد. نمیدانستیم که او مداح است. سالگرد محمد که تمام شد، فردایش حمید رفت جبهه، بعد از هفده روز دیگر دیدیم جنازه حمید را آوردند. حمید خیلی ایمانش قوی بود.
موقعی که حمید شهید شد روز تاسوعا بود. چهلمش هنوز نشده بود، رفتم سر خاک حمید، هنوز روی قبرش سنگ نینداخته بودیم. پائین پایش نشستم، صورتم را گذاشتم روی خاک، گفتم: حمید تو را به جان آن کسی که به عشق او جان خودت را فدا کردی، امشب بیا به خواب من.
آمدم خانه و شب خوابیدم. در عالم خواب دیدم از خیابانی خاکی عبور میکردم، دری باز شد، گویا باغ خودم است. در باغ که باز شد، رفتم داخل باغ. منظره آن باغ را اصلاً نمیتوان توصیف کرد! از بس درخت داشت، آفتاب داخل آن نمیشد! به تمام درختان میوهای آویزان شده، قناریها خواندنی میکنند! من هر چه نگاه کردم، ندیدم قناریها کجا هستند. در خیابانش یک نهر آب زلال از آن طرف و یک نهر آب زلال از این طرف جریان داشت.
من همان طور که نگاه میکردم دیدم حمید و یک آقایی که عبا به دوشش است، پشتشان طرف من است. حمید دستش کتاب بود و آن را میخواند و نگاه میکرد به صورت آن آقا که عبا داشت، آقا هم سرش را تکان میداد.[1] یک مرتبه دیدم حمید عقب را نگاه کرد و من را دید. کتاب را تا کرد و داد دست آقا و آقا رفت.
حمید مثل پرندهای که بال درآورد همان طور بال درآورد، چهار پنج متر با من فاصله داشت، بغلش را باز کرد و آمد بغل من. مرا بغل زد، اما احساس نمیکردم که چیزی به بدن من میخورد، احساس سنگینی نمیکردم. خلاصه من را بغل زد و بوسید و گفت: آقا! آمدی اینجا، چکار کنی؟
گفتم: خوب آمدم، مگر بدکاری کردم؟
گفت: بد کاری نکردی، ولی چرا من را به جان آن آقا قسم دادی؟
گفتم: کدام آقا؟
گفت: همان آقایی که با من بود.
گفتم: کی بود؟
گفت: مگر نشناختی؟
گفتم: نه.
گفت: او امام حسین علیه السلام بود! من درسم تمام نشده، دارم پیش او درس میخوانم. آن ساختمان امام حسین علیه السلام است و این هم ساختمان من است. با همدیگر همسایه هستیم، بیا برویم.
دست انداخت گردن من، در حالی که میرفتیم دستش را دراز کرد و یکی از آن میوهها را چید و داد به من، گفت: آقا بخور، ببین چقدر خوشمزه است؟!
من خم شدم که با آب کنار خیابان بشویمش، من را بلند کرد و گفت: اینها شستنی نیست، بخور، تمیز است.
من آن را خوردم، دیدم دو تا کلید زرد رنگ کوچک از جیبش درآورد و به من نشان داد، گفت: یکیاش برای توست، یکیاش برای مامان.
گفتم: بده به من، من کلید مامانت را میدهم.
گفت: حالا نمیدهم، به موقعاش میدهم، حالا موقعاش نیست، آنها را گذاشت جیبش و راه افتادیم. من ایستادم، ببینم این قناریها کجا هستند که اینطور قشنگ میخوانند.
گفت: آقا! به چی نگاه میکنی؟
گفتم: میخواهم ببینم که این قناریها کجا هستند؟
گفت: اینها قناری نیستند، این برگ درختان هستند که میخوانند، برویم.
ما هم رفتیم. رسیدیم به یک ساختمانی که شش _ هفت پله میخورد، رو به بالکن، بعد میرفت داخل ساختمان، همینطور که داشتیم میرفتیم بالا، اصلاً بالای ساختمان و این طرف و آن طرفش معلوم نبود.
گفتم: حمید، این ساختمان برای کیست؟
گفت: همهاش برای من است.
گفتم: مستأجر هم داری؟
گفت: نه.
گفتم: پس این همه ساختمان را میخواهی چکار کنی؟
گفت: این باغ را به من دادهاند، تا چشمت کار میکند برای من است.
از پله بالا میرفتیم روی بالکن، دیدیم دختری از اتاق بیرون آمد، و تکیه داد به دیوار. من همینطور که روی سینه دختر را نگاه کردم، دیدم مثل شیشه است، سینه را که نگاه میکنم دیوار معلوم است. رفتیم داخل، آن دختر به من سلام کرد و من جواب سلام را دادم. مثل این که تعارف کند، دستش را گذاشت پشت شانه من، تعارف کرد، رفتم داخل.
داخل اتاق اصلاً نمیدانم چطور زیبا بود! این مبل و صندلیهایش چه جور بود! روی مبل که نشستم، در قسمت بالا یک قبه زرد این طرف و یک قبه زرد آن طرف بود. به دیوارها نگاه میکردم، عکسمان روی دیوارها میافتاد!
دخترخانم یک طبق میوه گذاشت جلوی من، دست انداخت به گردن من و این ور و آن ور صورت مرا بوسید، من غرق خجالت شدم، این دیگر کیست که ندیده و نشناخته دست به گردن من انداخته است!
طبق میوه را گذاشت و پرسید: مادر چطور است؟
گفتم: الحمد لله.
گفت: خدا را شکر.
وقتی دختر رفت به پسرم گفتم: حمید! این چه کسی بود؟
حمید خندید و گفت: آقا! غریبه نبود، عروست بود.
هنوز چهلمش نشده بود حمید آنجا کار خودش را کرده بود!
از آن میوهها به من تعارف کردند و از آنها خوردم. بلند شدیم که بیایم، حمید یک دستمال پهن کرد، هفت هشت تا ده تا از این میوهها چید، گذاشت توی
دستمال و آن را گره زد و داد به من و گفت: آقا این را ببر، بده به مامانم، داداشهایم و به سکینه، به علی آقا شوهرش هم بده.
گره دستمال را انداختم به انگشتم و راه افتادم. یک پایم داخل ساختمان، یک پا بیرون بود که با صدای «الله اکبر» اذان مسجد علی بن ابی طالب علیه السلام در «چشمه علی» چشمانم را باز کردم، دیدم نه دستمال میوهای در دستم هست، نه حمیدی و نه باغی!
به پدر شهید گفته شد: در مورد شهید، محمد آقا، جریان دیگری را از شما نقل میکنند، که جالب است، لطفاً برای ما بفرمایید.
ایشان پاسخ داد: هر دو برادر را من خواب دیدم. در مورد شهید محمد آقا در عالم خواب دیدم که من را داشتند میبردند دفن کنند. در این حال، هر کس که پشت سرم بود را میدیدم و میشناختم. آوردند و من را دفن کردند و تمام شد. در این موقع قبر فشاری به من داد _ که وقتی بیدار شدم مجبور شدم، زیر پیراهنیم را عوض کنم، همسرم گفت: چرا زیر پیراهنت را عوض میکنی؟ گفتم: نمیدانم چرا خیس خیس شده است _ وقتی که فشار قبر تمام شد، و نفسی گرفتم، دیدم محمد و حمید آمدند. گفتند: بابا بلند شو برویم، ما آمدیم تو را ببریم.
یکی از آنها یک دستم را گرفت و آن دیگری، دست دیگر را و راه افتادیم، این از یک طرف دست انداخت گردن من و آن هم از طرف دیگر دست انداخت گردنم، صحبت میکردیم و میرفتیم.
حمید گفت: برویم منزل ما.
محمد گفت: آخه با معرفت، من بزرگتر هستم، برویم منزل من.
حمید گفت: باشه برویم. رفتیم همان ساختمان، همان باغ، همان بساط و همان میز مبلمان، اما آقا محمد و خانمش. رفتیم داخل اتاق نشستیم. این میگفت و آن میخندید و آن میگفت و این میخندید؛ با قهقهه میخندیدند. یکی میزد سر شانه من میگفت: آقا ببین چه جایی داریم، چه باغی داریم.
گفتم: چه خوب! شما باغتان خیلی بزرگ است، اما ما باغ نداریم.
گفت: شما هم باغدار میشوید، غصهاش را نخور، ناراحت نباش.
خانمش یک طبقی میوه آورد، گذاشت جلوی ما. او هم احوالپرسی کرد و گفت: مادر چطور است؟
گفتم: الحمدلله خوب است.
بلند شدم بیایم او هم میوه داد به من که بدهم به مادرشان... .
[1] . روایات متعددی بیان میکنند که در عالم برزخ قرآن را به شیعیانی که آن را خوب نیاموختهاند، آموزش میدهند؛ از جمله از امام صادق علیه السلام روایت است که: هر کس از دوستان و شیعیان ما بمیرد و قرآن را خوب بلد نباشد، در قبرش قرآن به او آموخته میشود تا خداوند به سبب آن درجهاش را بالا ببرد؛ زیرا درجات بهشت به اندازۀ شمار آیات قرآن است، پس به قرآنخوان گفته میشود: بخوان و بالا برو (میزان الحکمه، ج10، ص4815، ح16460).