در تاریخ 2/6/1378 در قم به دیدار خانواده شهید محمد معماری رفتم. مادر شهید، جریان شفا یافتن پای شکستۀ خود را با توسل به امام حسین علیه السلام توسط فرزند شهیدش بیان کرد. تفصیل ماجرا که بعداً به صورت مکتوب ارائه گردید چنین است:
سال 1368 شمسی بود. روز اوّل محرّم من با حاجی (پدر شهید) و دو تا از دامادهایم برای گردش به روستای کِرمِجِگان رفته بودیم. ساعت پنج بعد از ظهر به منزل یکی از دوستان رسیدیم. نوۀ من دستهایش را نجس کرده بود، من دستهای نوهام را آب کشیدم و گفتم: دست به پله نگذار و بالا برو، بچّه همین کار را انجام داد، به پلّه آخر که رسید، دیدم دارد میافتد. دویدم که بچّه را بگیرم، چون یکی از میلههای پله کنده شده بود، پایم در پله فرو رفت و به عقب برگشتم و با پشت سر به نهر سیمانی که آنجا بود خوردم. حاجی و دامادهایم مرا بلند کردند و به اتاق آوردند. در این حادثه هم پایم شکست و هم سرم ضربه سختی خورد.
در اتاق، دیگر متوجه چیزی نبودم. از درمانگاه برایم دکتر آوردند. دکتر گفت: اینجا نمیشود کاری کرد، باید سریع به قم بروید، چون ممکن است خونریزی مغزی کرده باشد، و فقط یک آمپول فشار به من زد.
بین راه من بچههایم را میدیدم، ولی برای من مشخص نبود کدامشان هستند. بعد که کمی حالم بهتر شد گفتم: مرا بیمارستان نبرید، ببرید پیش حاج محمد شکستهبند تا پایم را درست کند.
مرا نزد حاج محمّد شکستهبند بردند و او قاپک پایم را جا انداخت و بعد، مرا به منزل آوردند. من شب تا صبح از فشار درد در سر و پا خواب نداشتم. صبح به دامادم گفتم: مرا به درمانگاه علی بن ابیطالب (زنبیل آباد) ببرید تا عکسی از پایم بگیرم.
وقتی که مرا به آنجا بردند دکتر عکس را دید و گفت: پایت شکستگی دارد، به بیمارستان نیکویی بروید.
دامادم به من گفت: چه کار کنم؟
گفتم: به منزل برویم ان شاء الله خودش خوب میشود.
صبح همان روز مجداً نزد حاج محمّد شکستهبند رفتیم و عکس را نشان حاج محمّد دادم. ایشان گفتند: پای شما شکستگی دارد و باید استراحت کنی، حتی اگر گچ هم بگیری باید استراحت کنی تا پایت جوش بخورد.
پایم را بست و به منزل آمدم. صبح روز هفتم محرم خون دماغ کردم، به صورتی که خون لخته شده از بینیام میآمد و اگر میخوابیدم خون به صورت لخته در گلویم جمع میشد. این خونها آمد تا تبدیل به خونابه شد و از آن وقت سر دردم سبک شد.
روز هشتم محرم از مسجد المهدی در بلوار امین برای بردن دیگ و ظروف آمدند. به آنها گفتم: از مسجد چه خبر؟
گفتند: کارها عقب مانده است، نیروی کمکی نداریم.
گفتم: من میتوانم بیایم؟
گفتند: اگر بیایید خانمهای مسجد خیلی خوشحال میشوند.
با عصا سوار ماشین شدم و به مسجد رفتم. در آنجا کارهایی مثل نخود و لوبیا پاک کردن را انجام دادم. شب مرا به خانه آوردند، به حاجی گفتم که من به مسجد رفته بودم.
صبح روز نهم، یعنی روز تاسوعا، حاجی مرا به مسجد برد. با عصا به آشپزخانه مسجد رفتم و کارهایی را که میتوانستم انجام دادم. بعد از ظهر بود که یک گوسفند [ذبح شده] آوردند تا آن را خُرد کنیم. من با دیگر خانمها گوشتهای گوسفند را خرد کردیم. هنگام پاک کردن گوسفند چندین مرتبه حالم بد شد که شربت قند به من دادند.
وقت نماز شد. من نشسته نماز را با حاج آقای حسینی پیشنماز مسجد به جماعت خواندم. بعد از نماز سینهزنی شروع شد. در آن هنگام حالم خیلی منقلب شد، متوسل به سیدالشهداء و حضرت فاطمۀ زهرا شدم و خواستم که مرا تا فردا صبح، که روز عاشوراست، شفا دهند و گفتم که یا امام حسین! اگر این یک مقدار کار من قابل قبول شماست، شما از خدا بخواهید مرا شفا دهد، و نذر کردم که اگر من تا فردا صبح پایم به زمین برسد، دیگهای مسجد المهدی و دیگهای منزل عمهام را بشورم. بعد از مراسم همه برای صرف شام به زیرزمین مسجد رفتند. به من گفتند شما را ببریم؟ در جوابشان گفتم: من شام نمیخواهم.
شب به منزل آمدیم و خوابیدم. هنگام سحر حاجی مرا برای خواندن نماز صبح بیدار کرد. در آن هنگام اذان مسجد زینبیه تمام شده بود، نماز صبح را خواندم و گفتم: یا امام حسین علیه السلام صبح عاشورا شد، ولی خبری از شفای پای من نشد!
هنوز هوا تاریک بود، خوابیدم. خواب دیدم که در مسجد المهدی هستم و میگویند یک هیئت عزاداری به مسجد میآید. با خودم گفتم بروم و ببینم چه کسانی هستند.
دیدم هیئتی فوقالعاده منظّم، با لباسهای سفید و روبانهای مشکی هستند که در گردن آنها یک کفن به صورت خونآلود بود. سید محمّد سعید آلطه هم برایشان نوحهخوانی میکرد و بقیه سینه میزدند. با خود گفتم سید محمّد سعید آلطه که شهید شده است! یک مرتبه دیدم محمّد، پسرم که شهید شده، در جلو هیئت قرار دارد و بقیه از دوستان محمد هستند. برایم مسلّم شد که اینها همه شهدا هستند.
وارد مسجد شدند و مقابل محراب ایستادند. من از طرف زنانه آمدم و کنار پرده ایستادم و به آنها نگاه میکردم. آنها نوحهخوانی میکردند و شهدا جواب میدادند و بعد از این که نوحهخوانی کردند دیدم محمد، جمعیت را دور زد و به طرف من آمد. من او را در آغوش کشیدم و گفتم: محمد! خیلی وقت است که تو را ندیدهام. چه قدر بزرگ شدهای!
محمد به من خندید و گفت: بله. من از روزی که به اینجا آمدهام خیلی بزرگ شدهام.
شهید حسن آزادیان نزد من آمد و گفت: سلام حاج خانم! خدا بد ندهد! چه شده؟
محمّد گفت: نه! مادر من مریض نیست.
بعد با اشاره به باندهای پایم گفت: مادر! اینها چی است؟
من گفتم: چیزی نیست. چند روزی است پایم درد میکند و با عصا راه میروم. اِنشاءالله خوب میشود.
محمد گفت: مادر! ما چند روزی است که با دوستان رفتهایم کربلا، از ضریح امام حسین علیه السلام یک شال سبزی برای شما آوردهام،میخواستم به دیدن شما بیایم، ولی دوستان گفتند صبر کن با هم برویم. ما هم امشب که شب عاشورا بوده آمدیم به زیارت حضرت امام خمینی و صبح آمدهایم زیارت عاشورا را با آقا سید جعفر حسینی بخوانیم و شما را ببینیم و برگردیم.
دستهایش را باز کرد و از روی سر من کشید تا روی پایم و باندها و پارچههایی که حاج محمد شکستهبند روی پای من بسته بود را باز کرد و شال سبزی را که برایم آورده بود به پایم بست و گفت: مادر! پایت خوب شده است و اگر کمی درد دارد، عضلۀ آن است. این شال را باز نکن، عضلۀ آن هم خوب میشود.
بعد دیدم که یکی از شهدا به طرف در مسجد رفت. سؤال کردم: این چه کسی بود که به طرف در مسجد رفت.
گفت: این شهید ابوالفضل رئیسیان است. پدرش جلوی در مسجد است، میرود پدرش را ببیند.
بار دیگر دو شهید به طرف انتهای مسجد رفتند، سؤال کردم: اینها چه کسانی هستند؟
گفت: اینها بچههای... هستند، مادرهایشان در آشپزخانه مسجد کمک میکنند، رفتهاند مادرشان را ببینند.
در همین حال از خواب بیدار شدم. حال آشوب و اضطرابی در من بود که قدرت تکلم نداشتم. به خودم گفتم: ببینم خواب دیدهام یا واقعیت است؟
همین که نگاه کردم دیدم آن باندهایی که روی پای من بسته شد بود در کنار تشک بود و شالی که محمّد آورده بود روی پای من بسته شده بود!
گفتم بگذار بلند شوم و ببینم پای من خوب شده است؟ بلند شدم دیدم پایم درد نمیکند. تمام باندها را جمع کرده و در سطل ریختم و گفتم: من لیاقت دست امام حسین علیه السلام را نداشتم، اما با شال امام حسین و به دست پسرم محمّد شفا گرفتم.
این شال بوی عطر خاصی داشت که از چند متری متوجه میشدیم. صبح آن روز غسل زیارت امام حسین علیه السلام را کردم و به مسجد رفتم تا دیگهای مسجد را بشویم. همین که وارد مسجد شدم خانمهایی که روز قبل مرا دیده بودند همه تعجب کردند و گفتند: حاج خانم! شما که نمیتوانستی راه بروی؟
گفتم: من امروز صبح شفا گرفتم و ماجرا را تعریف کردم. خانمها شال را گرفتند و بوسیدند. یک خانمی که سردرد سختی داشت گفت: یا امام حسین! من این شال را به سرم میبندم که اِنشاءالله سرم خوب شود، همان لحظه سر آن خانم هم خوب شد!
این خبر در سطح شهر پیچید، از طرف بیت حضرت آیة الله گلپایگانی قدس سره آقازادۀ ایشان آقا سید باقر و دو روحانی دیگر به منزل ما آمدند و پس از مشاهدۀ این شال و این شفا به من گفتند: بیائید خدمت حضرت آیة الله گلپایگانی.
ما دسته جمعی روز دوازدهم محرم به منزل آیة الله گلپایگانی رفتیم و خدمت ایشان رسیدیم. من ماجرای خواب و شفا را برای آقا عرض کردم. همین که شال را به دست آقا دادیم، آقا بوسیدند و فرمودند: بوی جدّم حسین علیه السلام را میدهد. چند بار بوسیدند و گریه کردند و فرمودند: شما قدر این شال را بدانید و کمی از این شال را برای سند بودن به من بدهید که این اثری از مقام شهداست. چنین اتفاقی در تاریخ خیلی نادر و کمنظیر بوده است.
من به آقا گفتم: مردم زیاد پیش ما میآیند و مریض میآورند، شما دعا بفرمایید خدا مریضها را شفا بدهد.
آقا فرمودند: کار ما دعا کردن است.
سپس حضرت آیة الله گلپایگانی دستور دادند تا تربت مخصوصی را که از قبل علما برای ایشان آوردهاند، بیاورند. ایشان فرمودند: یک مقدار از این تربت را به شما میدهم، شما کمی از این شال و از این تربت را در شیشهای بریزید و به مریضهایی که دکترها جواب کردهاند بدهید، ان شاء الله امام حسین علیه السلام عنایت میفرمایند.