در سفری که در تاریخ 22/9/1379 (16 شوال 1421) به باکو داشتم، فاضل ارجمند، جناب حجة الاسلام و المسلمین سید علی اکبر اجاقنژاد، نمایندۀ ولی فقیه در جمهوری آذربایجان، از اینجانب خواست تا سه نفر از شخصیتهای علمی و دینی این کشور را به عنوان میهمان به بعثۀ مقام معظم رهبری _ دامت برکاته _ دعوت نماید. ایشان، بعدها، جریان این دعوت را چنین بازگو و سپس به صورت مکتوب ارائه کرد:
پس از کسب اجازۀ دعوت سه نفر میهمان برای حج از جناب عالی، حقیر نسبت به انتخاب افراد اقدام کردم. در انتخاب نفر سوم بین چند نفر مردّد بودم. پس از بررسی بیشتر و ملاحظۀ اولویتها بالأخره آقای علی عظیمزاده را در نظر گرفتم. ایشان در دانشگاه خزر باکو در رشته زبان انگلیسی و عربی تحصیل میکند و در جهت تکمیل کردن ادبیات و مکالمۀ عربی تمام جهد خود را مصروف میدارد.
آقای عظیمزاده دانشجویی باهوش، متدیّن و فعّال است که به فراگیری علوم اسلامی علاقۀ شدید دارد و بیشتر اوقاتش را با فراگیری علوم اسلامی و کارهای علمی میگذراند. ایشان در میدان مبارزه با وهّابیون هم حضور فعّال دارد و با مهارت کامل با آنها بحث میکند و با بیان دلائل نقضی و حَلّی، واهی بودن ادعاهای آنها را با سهولت به اثبات میرساند.
پس از آنکه تصمیم اینجانب نسبت به دعوت از ایشان به عنوان میهمان بعثه قطعی شد، سفارش کردم تا به دفتر نمایندگی ولی فقیه در باکو تشریف بیاورد.
بعد از احوالپرسی و انجام تعارفات معمول گفتم: من از بدو آشناییام، با شما دیدارهای متعدد و صمیمی داشتهام و بارها بیان کردهام که از ملاقات و مصاحبت با شما احساس مسرّت میکنم؛ اما دعوت امروز من از شما یک دعوت ویژه و مبارکی است و آن این است که میخواهم در مراسم حجّ امسال حضور یابید و شما را از طرف نمایندۀ حضرت آیة الله العظمی خامنهای _ دامت برکاته _ در امور حج، به بعثۀ معظّم له به عنوان میهمان دعوت کنم.
ایشان بلافاصله پس از شنیدن این جمله سرشان را پایین انداختند و با حالت حُزنانگیزی گریه کردند. لحظاتی گذشت. سرشان را بلند کرده، در حالی که به سختی میتوانستند خودشان را کنترل کنند با تمام احترام و محبت به من نگاه کرده و گفتند: حضرت علی علیه السلام در شب پانزدهم ماه مبارک رمضان، شب ولادت امام حسن علیه السلام، خودشان مرا به مراسم حج امسال دعوت کردند.
گریۀ ایشان شدیدتر شد، به طوری که قدرت حرف زدن را از او سلب کرد. با توجه به اینکه روح باصفا و منکسر ایشان بنده را هم بسیار منقلب کرده بود، لحظاتی ساکت ماندم و مهلت دادم تا بتوانند خودشان را کنترل کنند.
بعد از گذشت مدتی کوتاه گفتم: خوب، قضیه چیست؟ چگونه حضرت، شما را دعوت فرموده است؟ تعریف کنید.
گفت: روز چهاردهم ماه مبارک رمضان در دانشگاه بودم. بعد از نماز ظهر با عدهای از وهّابیون، بحثمان شد. طبق روال قبلی من به سؤالات آنها جواب گفتم و مقداری هم از فضائل حضرت علی علیه السلام سخن گفتم.
یکی از آنها که خیلی عصبانی شده بود، گفت: تو که این همه از غیرت علی میگویی، پس چگونه بود که زنش را در مقابل چشمش کتک زدند و نتوانست دفاع کند؟
من این جمله را که شنیدم، خیلی ناراحت شدم، چنان که گویی آب داغ به سرم ریختند و در عین اینکه جواب او را گفتم، ناخودآگاه عقب عقب رفته و از شدت ناراحتی سرم را به دیوار تکیه دادم و این جمله را گفتم: شما هر چه میخواهید بگویید. او تا آخرین نَفَس، مولای من است.
از دانشگاه خارج شدم. ساعتی در خیابانها گشتم تا حالم مساعد شود؛ اما نشد. به خانه رفتم و خودم را سرگرم کردم. باز حالم درست نشد. سر سفرۀ افطار حاضر شدم؛ اما نتوانستم غذا صرف کنم. نهایتاً نماز مغرب و عشا را خواندم و با همان شکستگی دل و انکسار روح خوابیدم.
در خواب دیدم پنجرهای به روی من باز شد. دو نفر که موی سرشان بلند و مجعّد بود، به من گفتند: بیا برویم.
گفتم: کجا؟ من نمیتوانم بیایم.
با صدای آرام و دلنشین گفتند: نه، بیا برویم.
من که در روح خودم نسبت به آنها احساس تبعیت میکردم، یک قدم برداشتم. یک مرتبه تصور کردم در نجف اشرف هستم. آنگاه دیدم یک نفر ایستاده که گویی کوهی از وقار است و به من فرمود: ناراحت نباش! همه چیز درست خواهد شد. قرآن زیاد بخوان. من فهمیدم در حضور مولای خودم امیر مؤمنان علی علیه السلام هستم. به جمال مبارکشان خیره شده بودم. سپس مولا به من نگاه کرده فرمودند: در حجّ امسال، میهمان من هستی.
از خواب پریدم. از آن زمان، منتظر این لحظه بودم.