خانم اکرم علیفرد، از مبلّغان بعثۀ مقام معظم رهبری، گفت:
در سال 1381، در شهر مکه و در مسجدالحرام، روزی با یک خانم نیجریایی آشنا شدم که در کنار دوستانش در صف نماز نشسته بود. اسمش خدیجه بود. آغاز صحبتم با ایشان بحث سیاسی بود و در ادامه بحث را به سمت و سوی دینی و مذهبی سوق دادم. صحبت از ولایت و امامت شد و این که در واقع، تفاوت شیعه و سنّی همین است. هر چه من میگفتم، گویی که برایش توضیح واضحات بود؛ زیرا با سر تأیید میکرد و من هم ادامه میدادم.
به یکباره مرا متوقف ساخت و گفت: لازم نیست توضیح بیشتری بدهید. هر چه شما بگویی من قبول دارم! فقط بگو اکنون چه باید بکنم که راه درست را رفته باشم؟
گفتم: آخر این طور که نمیشود که انسان هر چه را میشنود، بی هیچ منطق و بحثی قبول کند. این عاقلانه نیست!
خدیجه در جواب گفت: چند شب قبل، خوابی دیدم. خواب دیدم که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله به مسجدالحرام آمدهاند و در جای خود نشستهاند. همۀ مسلمین حاضر در مسجدالحرام به سمت پیامبر صلی الله علیه وآله دویدند و پیامبر صلی الله علیه وآله گویی نوری بود که هر کس تلاش میکرد تا سرانگشتی به سویش دراز کند و از او نوری بگیرد و فیضی ببرد. در جایی که پیامبر نشسته بود، در پشت سر، پارتیشن و نردههای مخصوصی بود که گروهی از مردم را از سایرین جدا میکرد و افراد خاص و برتری در داخل آن حصار بودند. من به سرعت به آن قسمت نزدیک شدم تا دستی به سوی منبع نور رسالت دراز کنم و بهرهای بیابم که دیدم مانع من شدند و گفتند: این قسمت، مخصوص افراد خاصّی است و شما نباید نزدیک پیامبر صلی الله علیه وآله شوید.
گفتم: امّا من عاشق وصال رسول الله صلی الله علیه وآله هستم. مگر من چه کاری نکردهام که اینها کردهاند؟
صدایی از سمتِ نورِ رسالت به گوشم رسید که میگفت: خانم سفیدپوشی در چند روز آینده به نزد تو میآید و راه رسیدن به ما و گذشتن از این حصار را به تو نشان میدهد. تا آن زمان، منتظر باش!
من اکنون چندین روز است که حال عجیبی دارم و گویا مدّتهاست منتظرم که تو را بیابم و تو برایم همین سخنان را بگویی و من اکنون دانستم که آن حصار، ولایت بود که نمیدانستم و نمیشناختمش و رمز رسیدن به پیامبر صلی الله علیه وآله همین بوده است و من میخواهم به هر ترتیب که شده خود را به حضرت رسول صلی الله علیه وآله نزدیکتر کنم. حال بگو چه کنم؟
خدیجه با حال عجیبی سخن میگفت. اوّلین بار بود که کسی اینگونه مشتاق پذیرش حرفهایم بود. او را به بعثه دعوت کردم. با یکی از علمای عضو هیئت علمی دیدار کرد. بحث ادامه یافت تا اینکه شهادت بر ولایت امام علی علیه السلام را بر زبان جاری کرد و رسماً تشیّع را پذیرفت و قرار شد که پس از بازگشت از حج برایش رسالهای جهت شروع به تقلید بفرستم که همین کار را هم کردم.
خدیجه گفت: روزی که من با آن صدا صحبت میکردم با چند نفر از دوستانِ همکاروانیام بودم و در رؤیایم آنها هم حضور داشتند و جالبتر این که امروز هم به راستی با همانها نشستهام و سخنان شما را میشنوم. اکنون بحمد الله راه حق و حقیقت را یافتهام و خدا را بر این نعمت شاکر هستم.
قابل ذکر است که چند روز پس از این واقعه خدیجه خانم و همان دوستانش را جهت شرکت در مراسم ازدواج آقای حسین رضا زاده _ قهرمان جهانی وزنهبرداری _ دعوت کردیم و آنها در این جشن شرکت کردند.[1]
[1] . گفتنی است که این متن، توسط خانم نفیسه بلندیان بازنویسی شده است.