در ایامی که مقام معظم رهبری حضرت آیة الله خامنهای برای دیدار با اقشار مختلف مردم قم در این استان بودند، شبی (28/7/1389) به دیدار ایشان رفتم. جمعی از علما حضور داشتند، از جمله آیة الله حاج آقا نصرالله شاه آبادی _ فرزند استاد بزرگِ امام خمینی رحمه الله _ که در کنار من نشسته بود. فرصت را غنیمت شمردم و ضمن اشاره به خاطرهای که از ایشان در کتاب عارف کامل آمده، عرض کردم: آیا آن مطلب را تأیید میکنید؟
آقای شاهآبادی ضمن تأیید اصل مطلب، برخی از آنچه را در آن کتاب از ایشان نقل شده، نادرست خواند. من از ایشان خواستم آنچه را صحیح است، بفرمایند. ایشان شروع به نقل خاطرۀ خود کرد. به ذهنم رسید که مقام معظم رهبری هم بیمیل نیست این خاطره را بشنود. با توجه به این که با ایشان قدری فاصله داشتیم و لازم بود سکوت در مجلس رعایت شود، من به مقام معظم رهبری عرض کردم: آقای شاه آبادی خاطرۀ جالبی از امام دارند. اگر اجازه دهید، تعریف کنند.
ایشان از این پیشنهاد، استقبال کردند و جلسه را سکوت فرا گرفت و آقای شاه آبادی به تفصیل، خاطرۀ خود را بازگو کرد؛ خاطرهای که برای حاضران جلسه شگفتآور بود. بعد از این که از دفتر رهبری بیرون رفتیم، من از آقای شاه آبادی تقاضا کردم که ترتیبی دهیم که خاطره یاد شده را ضبط کنیم. ایشان اجابت کرد و در تاریخ
11/9/1389 در منزل آیة الله علیاکبر مسعودی مجدداً خاطرۀ خود را بدین شرح، بازگو فرمود:
زمانی که مرحوم امام _ رضوان الله علیه _ در ترکیه (شهر بورسا) تبعید بودند، من در نجف خوابی دیدم. خواب دیدم که آمدم ایران و در خوزستان هستم. جنگی بین ایران و دشمنانی واقع شده. معیّن هم نبود که چه کسانی هستند. حضرت سید الشهداء علیه السلام هم در همان میدان جنگ، منزل داشتند و این جنگ، زیر نظر ایشان بود. جنگ خیلی طولانی شد، خیلیها کشته شدند، حتی یکی از داییزادههای من به اسم حبیب الله هم شهید شد. همۀ درختها سوخت، نخلها هم شکست و سوخت، تا بالأخره ما پیروز شدیم. ما که پیروز شدیم، من زود دویدم بروم به حضرت سید الشهداء علیه السلام تبریک بگویم.
در عالم رؤیا دیدم که حضرت، منزلی چوبی داشتند، مانند منزل ما در مازندران، و من میدانستم اینجا دو تا اتاق دارد و اتاق دست راست برای حضرت سید الشهداء علیه السلام است. من فوراً دویدم و از پلهها بالا رفتم و رفتم خدمت حضرت. دیدم حضرت چهار زانو نشستهاند، یک متّکایی هم روی دامنشان هست که به آن تکیه دادهاند. حضرت، قیافهای نورانی داشتند، اما عمامه سرشان ندیدم؛ ولی خیلی زیبا و خوشگل بودند.
به ایشان تبریک گفتم: که الحمد لله ما غالب شدیم.
ایشان تبسم و خندۀ مختصری کردند که برخلاف توقع من بود. من توقعم این بود که آقا خیلی خوشحال و شادمان میشوند.
عرض کردم: آقا! آن طوری که انتظار داشتم شاد نشدید. ناراحتیتان چیست؟
حضرت فرمود: از دست این دو.
گفتم: آنها کجایند؟
فرمودند: در آن اتاق.
من رفتم آن اتاق، بنا کردم به آنها تشر زدن و فحاشی کردن، و در این دعواها از خواب پریدم.
این خواب گذشت. یادم رفت تا امام رحمه الله مشرّف شدند نجف. مدتی طول کشید. بعد از دید و بازدیدها که ظاهراً یک سال از تشریففرمایی ایشان گذشته بود، روزی همین آقا عبد العلی (1) آمد منزل ما و گفت: آقا شما را کار دارند.
رفتم خدمت ایشان. در دیدارها رویۀ اولیۀ ایشان سکوت بود. حرفی نمیزدند تا دیگری شروع کند. من سلام علیک و احوالپرسی کردم و گفتم: امری داشتید؟
ایشان مطالبی گفتند و من هم جواب دادم. نمیدانم چه مناسبتی داشت که دفعتاً این خواب به ذهنم آمد. به ایشان عرض کردم: آقا شما که در بورسا بودید، من خوابی دیدم، و خواب را عیناً نقل کردم.
وقتی نقل کردم، ایشان دستهایشان را به هم مالید و گفت: «لا حول ولا قوّة الا بالله»، بعد هم گفت: جنگ میشود.
برای من خیلی اعجابآور بود. آن موقع اصلاً صحبت این چیزها نبود، اصلاً احتمال این که ایشان به ایران برگردد نبود، چه برسد... .
من اصرار کردم که: آقا به چه مناسبتی در این موقعیت و با این وضعیت، چنین مطلبی میفرمایید؟
من خیلی کنجکاوی کردم و فشار آوردم؛ ولی ایشان از گفتن استنکاف کردند. وقتی اصرارم زیاد شد، ایشان تصمیم گرفت که بلند شود و از اتاق برود و با من صحبت نکند. بالأخره به اصرار من فرمودند: یک شرط دارد: به شرط این که تا وقتی من زنده هستم، این را به کسی نگویی!
من گفتم: خدا میداند این خواب دفعتاً یادم افتاد.
فرمودند: این، تخطیطی است که پدرت برای ما کشیده و این برنامه، میشود و ما هم باید برویم و جنگ هم میشود و ما هم پیروز خواهیم شد.
این را فرمودند. ما هم گفتیم: چشم! و دیگر دنبال نکردیم.
این مسئله را فراموش کردم، تا این که در سال 1349 که به تهران آمده بودم، ممنوع الخروج شدم. بالأخره انقلاب پیروز شد و آخر شهریور جنگ شروع شد. آبادان محاصره شد. اعلام شد که به آبادان کمک کنید. ما یک کامیون ارتشی جنس بار کردیم برای آبادان و بردیم اهواز. روز آخر مهرماه پنجاه و نه رسیدیم آنجا. رفتیم استانداری، آقای مهندس غرضی استاندار بود. آقای خامنهای _ حفظه الله _ هم تشریف داشتند. دکتر چمران و چند نفر دیگر هم بودند، ما هم رفتیم آنجا. ناهار آبگوشتی داشتند که خوردیم.
به ایشان گفتیم: آقا جنس آوردیم به کی بدهیم؟
ایشان گفتند: حاجی شوشتری زینبیه را مهیا کرده و به من گفته که زینبیه برای کمکرسانی به مردم آماده است.
رفتیم آنجا،حاجی شوشتری سلام علیکی با ما کرد و سربازی را صدا زد. گفت: این سرباز الان از آبادان آمده و جنسها را تحویل میگیرد.
صورت جنسها را نگاه کرد و دید تمام اجناس را آوردیم، الّا بیل و کلنگ. حاجی شوشتری گفت: ما بیل و کلنگ داریم.
دیدم حاجی شوشتری دارد از آنجا میرود. به سرباز گفتم: کجا میرود؟
گفت: بندر امام.
گفتم: ما هم میتوانیم برویم؟
گفت: بله.
ما هم راه اتفادیم به سمت بندر امام، اسکلۀ سی و پنج یا سی و شش. وقتی میرفتیم بندر، از نخلستانها که رد میشدیم، همین که نگاهم به نخلهای شکسته افتاد، یاد آن خواب و تعبیری که امام فرمودند، افتادم... .
------------------------------
(1) اشاره به حجة الاسلام و المسلمین آقا عبد العلی قرهی که در بیت حضرت امام فعالیت میکرد و در جلسۀ آن شب هم حضور داشت.